توجه توجه: از کسانی که دچار عوارض روحی-روانی، اعم از افسردگی، دیپرس شدگی، ورشکستگی مادی یا معنوی، قهر کردگی و ... هستند، صمیمانه درخواست دارم پاراگراف اول ای پست رو نخونن! بعداً نگی نگفتی... 

روز از نو و روزگار از نو... بعله... این قانون طبیعته که زمین مثل یک فرفره همین جوری دور خودش هی بچرخه و هی بچرخه! و معلوم هم نیست کی قراره وایسته! نمیدونم چرا ولی دیگه نمیخوام بچرخه!!! میخوام زودتر وایسته... اگه قراره قیامت بشه، خب بشه... زودتر تکلیفمون روشن شه... البته من که تکلیفم روشنه!! بقیه رو میگم... این روزا خیلی برام تکراری شدن! از وقتی کلاس ها تموم شدن، ذیگه هیچ تنوعی، کار جدیدی، نشاطی احساس نمیکنم! جداً نمیخوام کسی رو ناامید کنم ولی تموم اینا یه جور درد دله، (میترسم دوباره بهم ایراد بگیرن که فاز منفی میدی!)  ولی خودم هر از چند گاهی اینجوری میشم، برای من احساس جدیدی نیست...و هر دفعه با سرگرم شدن به درس و کلاس و سایر امور مربوط به این دنیای فانی (!) فراموش میشد... میدونید چیزی تو این دنیا برام تازگی نداره! از پول ثروت و قدرت و تکنولوژی گرفته تا... گاهی فکر میکنم، اگه قراره یه روزی... ای بابا... بیخیال... بعضیا میگن باید عاشق بشی!! تا زندگیت زیبا بشه! اما میترسم عاشق بشم و بعدش همین عشق هم دیگه برام تازگی نداشته باشه، آخه تنها چیزیه که هنوز تجربه اش نکردم... این روزا اگه همصحبتی با چندتا از دوستای عزیزم تو نت و تو دنیای واقعی نبود، خیلی برام سخت میگذشت! ممنون...

و اما پاراگراف دوم! این چند روزه همونجوری که گفتم و خودتون میدونین کلاس های دانشگاه تعطیله و به قول دایی محسن® بیشتر جریانات و داستان های ما هم حول محور کلاس و دانشگاه میچرخه! خب همین دیگه... یعنی اتفاق خاصی نیفتاد... اما غیر خاص چرا...!! اول اینکه خیلی خوش خواب شدم! نمیدونم ولی احتمال میدم این یک بیماری فصلی باشه که در زمان امتحانات بسیار شیوع پیدا میکنه و مانع از درس خوندن میشه!!! ولی من دارم به شدت با این بیماری مبارزه میکنم و در صورت یافتن یک راه حل مناسب، در اختیار دوستان قرار میدم!

دیروز صبح یه خورده، فقط یه خورده دیر از خواب بیدار شدم! فقط وقتی بیدار شدم داشتن اذان ظهر رو میگفتن!!! خب البته لازم به ذکر است که من دیشب یعنی صبح! همزمان با اذان صبح خوابیدم. خب وقتی بیدار شدم دیدم باید به جای صبحانه به فکر ناهار بود! خب یه ناهاری با عمو میثم دست و پا کردیم و خوردیم و من دیگه عزممو جزم کردم که برای چند ساعت هم که شده درس بخونم! ولی نمیدونم چی شد، کسری خواب داشتم!! چه اتفاقی افتاد که خواب برد و با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم! دایی محسن بود و حسابی هم شاکی بود که کجایی پس؟؟! منم بی خبر از همه جا، تازه از خواب هفت پادشاه بیدار شده بودم، گفتم خب معلومه خونه ام! دایی با لحنی که میشناختم و قیافه اش برام قابل تجسم بود! گفت مگه مسیج منو ندیدی؟ من که تازه دو زاریم جا افتاده بود، دیدم بد غفلتی شده، گفتم شرمنده دایی باش که اومدم!!! موضوع این بود که با هم قرار داشتیم به اتفاق بریم پول مدرسه تابستونی رویان رو واریز کنیم! خلاصه درجا زنگ زدم آژانس و در مدت کمتر از ۱۰ دقیقه از وضعیت بنفش به وضعیت سبز کم رنگ رسیدم! (البته برای اینکه سوء تفاهم نشه، منظورم وضعیت قابل قبول برای حضور در اجتماع بود) و رفتم و دایی رو در حال بییییییییییب دیدم!!! خلاصه وقتی کارش تموم شد رفتیم و به شرحی که دایی تو پست جدیدش نوشته (!!) (برای جلوگیری از تکرار مکررات!) کلی پول زبون بسته رو ریختیم به حساب رویان! (البته به پولش می ارزه!)

خلاصه بعدش تو خیابون یکی بهم زنگ زد که ...! و چون میدونم وبلاگ منو میخونه، پس میگم کار خیلی خوبی کردی! همیشه منتظر این تماست بودم! با من تعارف نکن، نا سلامتی من...!!

خب این چند جمله خصوصی بود و اونی که باید بفهمه میفهمه! از دوستان عزیز هم خواهشمندم سوء برداشت نکنن!! خب کجا بودیم... بعله از بانک پیاده راه افتادیم به اتفاق دایی و من در راه کلی از خاطرات خوش و ناخوش خدمت کوتاه مدتم گفتم! دایی هم پیوسته خدا رو بخاطر معافیتش از خدمت شکر می کرد!! و من هم هی بهش طعنه میزدم که تو مرد نمیشی! با پیشنهاد نا سخاوتمندانه دایی، رفتیم کافه کلاسیک! ایمان هم این وسط با دوچرخه اش از آسمون تلپی افتاد پایین و جمعمون جمع شد! خلاصه بسی خوشی رفت و درباره مسایل متنابهی سخن به میان آمد و پیاله ای شربت که در آن سرای، "لیموناد"ش میخواندند، به اندرونی پاچه ی ما روانه کردند که الحق و والانصاف خنک بود لیکن گوارا نه! من بر این اندیشه ام که بیشتر از آن شربت،حجم اشغال شده در فضای آن سرای بود که بهای آن را پرداخت نمودیم!!

بععععله بعد از اتمام این مجمع سه نفره، وقتی از آن زیر زمین خارج شدیم، هوا تارک شده بود و حدود ساعت ۸ بود... دایی بخاطر قراری که داشت از ما (من+ایمان) جدا شد و ایمان هم که تا پاسی از شب کار خاصی نداشت (به عبارتی علاف بود!) به دعوت من اومد منزل ما و بعد از مدت ها دلی از عزای PES درآوردیم! نتیجه این بار قابل قبول بود و در مجموع ۵ بازی، در ۲ بازی من پیروز میدان بودم! سجاد (دوست عزیز هم رشته ای مون) از دیروز خونه ما بود و بعد مسابقات فوتبال مجازی، یک سری مسابقات کشتی هم در منزل ما برگزار شد! فقط من در تمام این مدت ترسم از این بود که زمین زیر پامون یوهو خالی بشه!! (آخه خونمون طبقه دومه و ما هم که ماشاا.. فرهنگ آپارتمان نشینی مون ۲۰!!)

آخر شب هم، حدود ساعت ۱۲ اینا، یکم ماکارانی از شب قبل داشتیم که در خوش بینانه ترین حالت برای ۲ نفر کافی بود، ولی من گرمش کردم و ریختم تو یه دیس بزرگ و گذاشتم وسط سفره و ۴ نفری نون و ماکارانی خوردیم! ولی انصافاً از یک دست شیشلیگ پدیده شاندیز هم بیشتر چسبید! (به این میگن حس ناسیونالیستی!!)

راستی امروز صبح هم به منوال دیروز صبح گذشت!! با این تفاوت که بعد از ظهری (یعنی الان) به جای خوابیدن دارم پست میذارم!!


پ.ن.۱: مگه من دستم به این دایی نرسه با این پست گذاشتنش!!

پ.ن.۲: نتیجه اخلاقی از کافه رفتن این که هیچوقت چیزای جدید رو امتحان نکنید! بخصوص تو اینجور جاها! چون خیلی گرون تموم میشه...

پ.ن.۳: دارم سعی میکنم (گفتم سعی میکنم) از تایم نت و خواب کم کنم به تایم درس اضافه کنم...!!