خان اوّل گر نهد معمار کج، بدان جوانی بر درختی تکیه کرده...!!!
سلام علیکم! خوب هستین شما؟! خانواده خوبن؟!! دوستان آشنایان اقوام خویشان همگی سلامتن؟!!! (خطاب به بعضی دوستان) عشق های عزیزتون خوبن؟!!!!!!! خب خدا رو شکر... ![]()
الان که این وبلاگ وزین رو دارم آپ میکنم حودوداً (!) ساعت 2 بامداد یکشنبه است و یه نیم ساعتیه که رسیدم خونه!! جای دوستان قرمز (به جای واژه خز شده ی سبز!) با یک سری دیگه از دوستان عزیز (البته از جنس پسرش) (جهت تنویر افکار عمومی) رفته بودیم بیرون تا به توصیه برخی دیگر از دوستان، مبلغی تنوّع (!) به زندگیِ ری پی تی تیو مون (!) تزریق کنیم... که خب کردیم! و هر چند یه مقداری بدنمون مقاوم شده و به این دُز های پایین تنوّع جواب نمیده، ولی باز هم ناشکری نمی کنم، بسی خوشی بر ما رفت! 
خب اگه بخوام از یکم قبل تر تعریف کنم، جمعه، روز قبل از اولین امتحان این ترم، البته امتحان آزمایشگاه! اونم آزمایشگاه بیوشیمی... عزیزانی که با این درس شیییییییرین
آشنایی دارن، در جریان هستن که باید یک سری تست های شناسایی کبوهیدرات ها را حفظ کرد با انواع شناساگر های جورواجور که باز هر کدام طرز تهیه و روش کار خاص خودشو داره!
خلاصه چی سرتون رو درد بیارم که (باز هم مثل همیشه) قوز بالا قوز ما این بود که استادمون کسی نبود جز...! جز...!! استاد محسن !!!! خب باز هم دوستانی که با ایشون آشنایی دارن که میدونن ولی برای اونایی میگم که نمیدونن! ایشون استادی بسی باحال! شوخ و در بعضی مواقع ...!!
با دانشجو در طول ترم تریپ رفاقتی!
و ... ولی در آخر ترم در زمان امتحان بسیار بسیار ... و غیر قابل پیش بینی! 
داشتم میگفتم که جمعه من در یک اقدام کاملاً انتحاری صبح زود ساعت ۹!! از خواب بیدار شدم و شروع کردم به خوندن دستور کار آز بیو ... البته لازم به ذکر است که من اصلاً دانشجوی شب امتحانی نیستم! اصلا و ابدا!! و در صحت این مدعا هم همین بس که دیروزش یعنی پنجشنبه یک دور خونده بودم!!
بعله، جمعه رو به اتفاق عمو میثم و سجاد خان، به درس خوندن مطلق گذروندیم و به جز یک بار اونم به مدت نیم ساعت اصلاً سراغ نت هم نیومدم!! (واقعاً خسته نباشم...) بعد از حدود سه چهار دور چرخوندن جزوه دور سرم! و کلی نُت برداری و اینا، دیدم این همه روش و ترکیب شیمیایی که حفظ کردم، دارن تو مخم واکنش میدن و جز یک محلول درهم و برهم چیزی نمی مونه!
تازه بدلیل گرماده بودن واکنش هم کلی مخم داغ کرده بود... این شد آخر شب دست از خوندن کشیدم و جهت تمدد اعصاب (!) اومدم سراغ نت و... نشون به اون نشون که ساعت ۳ خوابیدم... ![]()
جای شکرش باقی بود که امتحان ساعت ۹ بود و حدود ۴ ساعتی خوابیدم... ساعت حدود ۷ صبح در کمال شگفتی، قبل از اینکه صدای آلارم گوشیم دربیاد، خود به خود از خواب بیدار شدم!! و این حداقل تو شش ماه گذشته سابقه نداشت!
و این گونه بود که من به مفاهیم متعالی شعار "ما می توانیم..." بیش از پیش احاطه یافتم!
بعد از این مکاشفه ی بزرگ، دیدم حالا که وقت دارم، فرصت را غنیمت شمرده و یک دوش بگیرم تا در نهایت نشاط و شادابی قدم به عرصه علم و دانش بگذارم! ![]()
بعلههههه... بعد از یک دوش و صرف یک صبحانه نسبتاً مفصل (در مقیاس دانشجویی) به معیّت دوستان، با موتور عازم یونی شدیم... و امتحان بعد از حدود ۲۰ دقیقه تأخیر شروع شد! البته تأخیر در کشور ما امری طبیعی است! چه توقع ها دارین شما... دیگه یونی ما که از هواپیماها منظم تر نیستش که!! اما در امتحان همون چیزی که حدس میزدیم اتفاق افتاد و استاد گرامی با نشون دادن یک چشمه از اون شیرین کاری های غیر قابل پیش بینی شون، حسابی ما رو غافل گیر نمودن و یوهویی سر جلسه امتحان تئوری فرمایش فرمودن که خبری از امتحان عملی نیست و این سؤالات تثوری و اینم شما، هر گلی زدین به سر خودتون زدین!!
آخه قبلاً استاد فرموده بودند که نیمی از نمره شما رو آزمون عملی تعیین میکنه و کلی هم بر این موضوع تأکید داشتن که همه اش ...
خب بعدشم که سلامتی شما و استاد محسن!! من که با اون امتحان بیییییبش دیگه امیدی به نمره کامل ندارم... ولی بازم نا شکری نمی کنم... خدا رو شکر!!!
بعد از امتحان کمی با دوستان گپ زدیم و چرندیات بافتیم تا شاید ضد حالی که خورده بودیم یادمون بره...
که البته نرفت!
خب اینجوری شد که خان اول رو معمار کج گذاشت تا دیوار کج که با ابوعطا رو به بالا رود قورباغه رو هر وقت از آب بگیری از دستت در میره و حالا خر بیار و پرتقال فروش رو صدا کن بیاد این جوجه ها رو بشماره که وقت طلایی است که هر چقدر بدی بیشتر آش خونه ی خاله بهت میدن که اونم بخوری پاته نخوری میریزن تو جیبت بعد جیبت کثیف میشه باید با کلی پودر لباسشویی برف بشوریش تا پاک یادت نره و حواست باشه که ۲۲ خرداد نزدیکه و آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند! ![]()
پ.ن.۱: شام امشب رو مهمون سجاد خان بودیم که دستش درد نکنه، هر چند سر ما با این چیزا کلاه نمیره و باید یه سور درست حسابی بگیریم ازش! ![]()
پ.ن.۲: موسیو کیا هم امروز از ولایت برگشتن تا در امتحان شرکت کنن، البته با یک عدد چسب زخم طویل بر روی پیشانی مبارک که به صورت اریب و کاملاً ناشیانه چسبانیده شده بود!! در ابتدا شایعاتی در رابطه با علت این زخم قوت گرفت، از جمله احتمال اصابت لنگه کفش، ملاقه، ماهی تابه، و یا اجسامی از این دست، یا احتمال گاز گرفتگی توسط حیوانات اهلی یا وحشی و نیز امکان ضرب و شتم و کتک کاری که البته با توجه به روحیات لطیف ایشان این فرض از ابتدا منتفی بود! خلاصه با پیگیری هایی که انجام شد، کاشف به عمل آمد که جوشی چرک آلود، ناشی از غرور سرشار جوانی به صورتی نامبارک بر روی پیشانی ایشان ظاهر شده بوده است!! که برای پنهان کردن آن از انظار عمومی، راهی بجز چسب زخم نبوده است!! ![]()
پ.ن.۳: (مخاطب خاص!) پس کجایی...؟ چرا نمیای...؟ این دو شبی که نبودی یه چیزی کم داشتم... لااقل یه سری به ما بزن بی وفا، قول میدم زیاد وقتتو نگیرم... ![]()
مینویسم برای خودم و کسایی که دوست دارن بخونن، بدونن و بفهمن!