سلام، سلامی با بوی خوش آشنایی، سلامی همراه با رایحه خوش وطن، سلامی از خطّه خراسان  رضوی...

امروز یکشنبه است، دوشنبه پیش برگشتم خونه، یعنی به عبارت دقیق تر سه شنبه بود که رسیدم... بلیت قطار گیرم نیومد و مجبور شدم این دفعه با اتوبوس برگردم، حسابی حال گیری بود، اصلاً نمیتونم تو اتوبوس بخوابم، آدم کوفته میشه. تنها نکته مثبتش این بود که تنها نبودم! با یکی از همشهری ها برگشتم، اسمش احسانه، و یه چند وقتی هم هست که مزدوج شده، خدا صبرش بده! (البته کلی عرض کردم! سوت تفاهم نشه...)  به لطف تکنولوژی قرن 21 یعنی لپ تاب، بعد از فیلم آبکی که اتوبوس پخش کرد، تا جایی که شارژ باتری ها یاری می کرد، به نوبت، اوّل با نوت بوک اون و بعدش هم با مال من، سه تا و نصفی فیلم دیدیم... حدود ساعت 1 شب بود که دیگه باتری مال من هم تموم شد و ما موندیم و حوضمون! نکته جالب این بود که در این مدت که ما مشغول دیدن فیلم بودیم، راننده دوم اتوبوس هم که آدم جالبی بود و در بدو سفر کمی با هم خوش و بش کرده بودیم، چای نخورده پسر خاله شده بود و بعد از اینکه متوجه شده بود فیلم ها زیرنویس دار و بدون س ا ن س و ر (!!!) (البته سوء برداشت نشه، فیلم ها غیر اخلاقی نبود...) هستن، تقریباً در تمام مدت همراه با ما وسط راهرو تنگ اتوبوس!! به طرز خیلی تابلویی نشسته بود و فیلم نگاه میکرد!!

تا وقتی که با فیلم سرگرم بودیم، خوب بود و سخت نگذشت ولی بعدش این عقربه های ساعت بودن که خوابشون برده بود و تکون نمی خوردن... اولش کمی با هم حرفیدیم و آسمون ریسمون بافتیم تا شاید خوابمون ببره، البته خوابمون گرفت ولی من خوابم نبرد، خیلی بده آدم خسته باشه و نتونه بخوابه، آخه تو اتوبوس آدم نه پاهاش راحته نه سرش و نه تهش! خلاصه به ضرب و زور و سعی و تلاش حدود دو ساعتی خوابیدم... ساعت حدود 4 بود که از سرما بیدار شدم!! این اتوبوس های آنچنانی، با این همه زلم زیمبو (!!) یک نقطه ضعف بسیار جالب داره و اونم اینکه سیستم تهویه اش بدون کولر یا بخاری کار نمیکنه! یعنی برای اینکه تنفس مقدور باشه و اکسیژن تازه به مسافرین برسه، و با توجه به گرمای هوا باید کولر هم روشن باشه و نزدیک صبح آدم باید یک پتو هم دور خودش بپیچه... تا حدود ساعت 8 که رسیدیم، نمیدونین چه بدبختی کشیدم...

بالاخره رسیدم و بعد از حدود 2 ماه و 17 روز و چند ساعت، با استقبال گرم مامی و ددی، به آغوش گرم خانواده بازگشتم! اولش یه دل سیر آبجی کوشولو رو بوسیدم و بعدش یه دوش و پس از شرکت در ضیافت ناهاری که به افتخار حضورم (!) ترتیب داده شده بود، با پوزش از حضار، جیم شده و در اتاق خواب پشتی، روی تخت ولو میشم و یه نفس تا خود شب میخوابم...

امروز یکشنبه است و حدود 6 روزی میشه که برگشتم... حسابی خمارم... اینجا فعلاً خبری از adsl نیست. آبجی بزرگه سال دیگه کنکور داره و مامی و ددی معتقد هستن که این دهکده جهانی مزاحمه درس خوندنش میشه و این وسط فقط سر من بی کلاه مونده... یکی دو باری با بروبکس زدیم بیرون... هوا عالیه... این شب ها جون میده برای خوابیدن زیر گنبد کبود و تماشای ستاره هایی که به زور از لابه لای نور های مصنوعی چراغ های شهر، به آدم ها چشمک میزنن و ابراز محبت میکنن و میخوان بگن که حتی از فاصله های خیلی خیلی دور هم میشه گفت... گفت... دوستت دارم!

دیشب با اینترنت حلزونی دایل آپ یه سری زدم به مسنجر که ایمان هم آن شد و گپی زدیم با هم و طفلکی بخاطر تعطیلی کلاس ها و رفتن بچه ها حوصله اش سر رفته بود و حق هم داشت، من هم بگی نگی هنوز هیچی نشده، دلم برای بچه ها و کلاس و مسخره بازی ها تنگ شده...  ولی باز هم من اینجا چیزای جدیدی برای تجربه و وقت گذرانی دارم...

راستی آخرین امتحانمون بیوشیمی بود، روز قبلش من (و سایر بچه های ورودی بهمن) امتحان فیزیک داشتیم و من اصلاً حس خوبی نداشتم! منظورم اینه که امتحان فیزیک جالب نبود! ای بابا... یعنی نه خوب بود و نه بد. استاد محسن هم که راه به راه ما رو از امتحان بیوشیمی می ترسوند و میگفت خیلی بخونید و هر وقت راجع به بیوشیمی2 ازش می پرسیدیم، با کنایه میگفت اول بیوشیمی 1 رو پاس کنید، بعدش سراغ 2 رو بگیرین! خلاصه برای این امتحان آخری خیلی اضطراب داشتم... البته همه بچه ها داشتن... خب بی جا هم نبود و طبق انتظاری که از استاد محسن میرفت، امتحانی کمی تا قسمتی مزخرف گرفت که البته خدا رو شکر برای من که بخیر گذشت... خدا عاقبت همه بچه ها رو، ختم بخیر کنه... آمین!

راستی، روز قبل از اینکه برگردم، محفل انسی بود در خوابگاه! چند نفر از دوستان بسیار عزیز که دوستی ما از ترم یک که من خوابگاه بودم شروع شد و تا آخر عمر ادامه داره، فارغ التحصیل میشدن و خب  باز هم قصه تلخ جدایی... بعله، آقا یونس عزیز، یک برادر بزرگتر، یک حامی و پشتیبان و یک هم نژاد اصیل... پهلوون کاوه و محمدرضا ی عزیز، رفقایی از دیار تاکستان و قزوین که با وجود تفاوت سلیقه های سیاسی و نظری، همیشه به عنوان انسان هایی فهیم و آزاداندیش برام محترم بودن، داداش رضا که پشتکار و تلاشش در درس خوندن برای من الگو بود و صفا و صداقتش برام دوست داشتنی و شوخی های شهرستانیش (!!) برام فراموش نشدنی!! و ابوالفضل گوولوو (شیرازیو!)، خوش تیپ، دختر کش (!!)، به شدت گرمایی، و دوست داشتنی...  همگی تون رو مثل داداش نداشته ام دوست دارم و آرزوی موفقیت در زندگی و عاقبت بخیری براتون دارم... هیچ وقت فراموش تون نمیکنم... این خداحافظی خیلی سخت بود... فکر کردن به این موضوع  که یه روزی باید از هم رشته ای هام خداحافظی کنم، اصلاً برام خوشایند نیست... (الان بغض کردم!)

بعله... این روز ها تا اینجا که به رفت و آمد و دید و بازدید های دوستان و خویشان و آشنایان قدیم و جدید سپری شد... تصمیم دارم اگه بشه شروع کنم به خوندن لودیش و در کنارش یه سری مقالات روز رو هم از نت بگیرم و ترجمه کنم... شاید در کنارش یه کلاس آموزش فتوشاپ هم رفتم... باید به آبجی هم برای کنکورش کمک کنم...

فعلاً.


پ.ن.1: در بدو رسیدن، درخت گیلاس و زردآلوی تو حیاط، شدیداً مورد عنایت قرار گرفتند! به به... جاتون خالی...

پ.ن.2: خیلی دوست داشتم امسال برم اعتکاف، ولی نشد...

پ.ن.3: خبر خوب اینکه تا اینجا معدلم بالای 17 شده! هووووووورررااااااا...

پ.ن.4: انگلستان (تو جام جهانی) امشب گند زد و یا به عبارت بهتر...