سلام...

خیلی وقته نبودم... واقعاً نتونستم آپ بذارم... یادمه وقتی کوچولو بودم، خیلی پیش میومد که از بزرگترا میشنیدم که گرفتارم ، کار دارم، سرم شلوغه و... و همیشه برام سؤال بود که این چه کاریه که هیچ وقت تمومی نداره! این همه وقت کجا میره؟!... امّا الان واقعاً درک میکنم که کار داشتن یعنی چی، گرفتار بودن یعنی چی، الزماً گرفتاری فیزیکی نیست، خیلی از اوقات هستش که مشغله ذهنی خیلی خیلی بیشتر از کارهای فیزیکی انرژی و وقت آدم رو میگیره، وقتی ذهنت درگیره یه موضوعیه، ممکنه ساعت ها فکرتو مشغول کنه و فرصت رسیدن به کار و زندگیتو بگیره و در آخر هیچ هم کاری مفیدی انجام نداده باشی...

جدیداً از مقدّمه چینی و کلّا جوسازی برای حرفی که میخوام بزنم، اصلاً خوشم نمیاد، تصمیم گرفتن خیلی از ملاحظات رو تو زندگیم کنار بذارم و اون طوری که راحت هستم رفتار کنم، حرف بزنم و در کل برای خودم زندگی کنم! حتماً میپرسید مگه قبلاً برای کی زندگی میکردی؟ قبل ار این هم زندگیم برای خودم بود ولی به هر حال تو زندگی همه یک سری تعارفات، ملاحظات، و به عبارت بهتر محافظه کاری هایی هست، که من تصمیم گرفتم اونا رو کاملاً کنار بذارم، چون هیچی تو زندگیم مهم تر از خودم نیست! امیدوارم مسخره نکنید، از حرف تا عمل خیلی فاصله است، خیلی ها اینو میگن، ولی فقط میگن!!

خیلی خیلی حرف برای گفتن دارم، از ماجراهای این چند روزه بگیر تا افکار و تراوشات ذهنی! اگه کسی وقت خوندن نداره، میتونه به کاراش برسه! اینو گفتم تا کسی از طولانی بودن پست گله نکنه...

ترجیح میدم از شرح وقایع این چند هفته صرف نظر کنم، هم برای خودم بهتره هم برای شما!! فقط به هدلاین ها اشاره میکنم و بس...

  • آمدن به یزد و بلافاصله رفتن به تهران جهت شرکت در کنگره سلول های بنیادی رویان
  • شرکت در کنگره و حل شدن موضوع محل اقامت بواسطه دایی محسن (ممنون رفیق!)
  • عدم رضایت از نحوه برگزاری کنگره امسال و انعکاس انتقادات شدید در فرم نظر سنجی!!!
  • رضایت از تفریحات سالم طی این چند روز در پایتخت
  • بازگشت به یزد و بلافاصله شرکت در اولین کلاس های درس، در  ترم جدید
  • آمدن خانواده به یزد جهت تثبیت موقعیت (!!) اینجانب در منزل جدید با فراهم کردن برخی کم و کسری ها
  • و بالاخره امروز صبح اتفاق افتاد: بازگشت خانواده و تنها شدن مجدّد من...

بعله... امروز صبح زود مامانم اینا (!) برگشتن و من موندم و حوضم... صبح دو تا کلاس داشتم، کلاس دومی تشکیل نشد و برگشتم خونه، بعد چند روز حضور خانواده یکمی احساس  دلتنگی بهم دست داد، (با توجه به تصمیم جدیدم، برام مهم نیست که بگین بچه نه نه!!) یکی دو ساعتی خودمو با نت مشغول کردم، اصلاً دل و دماغ ناهار پختن  نداشتم، یکمی غذا از دیروز تو یخچال مونده بود و با وجود اینکه به ندرت غذای مونده میخورم، همونو داغ کردم خوردم.

سه روزی میشه سرما خوردم، درست از فردای روزی که از تهران برگشتیم احساس مریضی می کردم، اینطور که دایی میگفت اپیدمیه، ایمان هم گرفته، این یکی دو روزه مامان خیلی بهم رسید و بهتر شدم، اما امروز دوباره عود کرده، ظهر بعد از نهار خیلی تب داشتم، دو تا کدیین خوردمو خوابیدم تا 6... 6 بیدار شدم، خیلی داغون بودم، میخواستم بزنم بیرون، ولی تنهایی نمیشد، یکی از معایب تنهایی خونه گرفتن همینه، یه مسیج دادم به دایی و قرار شد ساعت 9:30 تو کافه کلاسیک ببینمش. یه کدیین دیگه خوردم و خودمو با جزوه های این یکی دو روزه مشغول کردم، خبر 20:30 رو دیدم، امروز مطابق هر سال رژه نیروهای مسلح بود، از بچگی از تماشای این مراسم لذت میبردم ولی امروز صبح متأسفانه کلاس داشتم و پخش زنده شو ندیدم. حدود 9 بود که راه افتادم، سر راه متنی که دایی محسن خواسته بود براش پرینت گرفتم و رفتم سر قرار...

فضای کافه مثل همیشه کم نور، و البته دود آلود بود! تهویه کافه با توجه به سیگار آزاد بودنش چندان مطلوب نیست، البته من هم زیاد اونجا نمیرم، ولی در کل به دود سیگار تقریباً عادت کردم، چند سال پیش با بوی سیگار سرگیجه میگرفتم!!... دایی محسن به همراه سه نفر دیگه سر یک میز بودن و طبق معمول ست قهوه فرانسه جلوش بود... معین، دکتر، آقاجون و رامین افرادی بودن که قبلاً درباره شون از دایی شنیده بودم و امروز از نزدیک باهاشون آشنا شدم، البته دکتر رو قبلاً هم دیده بودم ولی نمی شناختم. شاید از معدود فواید کافه رفتن به جز نوشیدن  فرنچ کافی، همین آشنایی با افراد و شخصیت های جدید باشه! (البته برای من)

امشب تجربیات جدیدی کسب کردم که منجر به نتیجه گیری های جدیدی شد! مثلاً یکی از همین آشنایان جدید، داشت از خاطرات شیرینش درباره سفر هفته پیشش به آنتالیا حرف میزد، و اون یکی از تفاوت های آنتالیا با دبی و مالزی میگفت و سومی ارجحیّت ونیز و بارسلون رو به قبلی ها متذکر میشد! و هرچی این ماجرا ادامه پیدا میکرد من به مفهوم عبارت مرفّه بی درد بیشتر پی می بردم!! البته بحث ها و صحبت ها تو کافه همیشه اینجوری نیست و حتی بیشتر درباره مسایل روزمره و اجتماعیه، ولی به هر حال این بار تو فیلد تکلّف و تشریفات بود... در این مدّت من و دایی به جز کمی صحبت درباره مسائل یونی و اظهار نظر های جسته گریخته، بیشتر شنونده بودیم! مسلمّاً با توجه به اینکه آخرین مسافرت خارج از کشور من به جز حج پارسال، مربوط میشه به 6 سال پیش، چیزی برای گفتن وجود نداشت.

در تمام این مدّت، در حالی که فرانسه با شکلات میخوردم، مشغول روانکاوی و تجزیه تحلیل شخصیّت افراد مذکور بودم! واقعاً راست گفتن که تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد! در بین حرف و حکایت هایی که تعریف میکردن، از آنچنانی بودن هتل ها، فضای زیبا، وسعت، آزادی مطلق، لذت وافر و... این نکته جدید بود که با توجه به هزینه های بالا و درآمد سرشار حاصل از توریسم به سبک آنتالیا (!!) اگه جایی مثل کیش، محدودیت حجاب و نوشیدنی های الکلی رو بردارن، خیلی خوب میشد!!! علاوه بر این، گلایه هایی از نداشتن دلخوشی تو زندگی، نبود مراکز تفریحی (مثل آنتالیا!) وبی هدفی در زندگی کاملاً از حرف هاشون برداشت میشد...

حدود 11:30 بود که از دایی و دوستان مرفّه بی دردمون خداحافظی کردم و در هوای مطبوعِ نیمه شبِ آخرِ شهریورِ یزد، تا خونه قدم زدم، با خودم حرف زدم، فکر کردم، فلسفه بافتم و خلاصه کلی فسفر سوزوندم!!...

یک جوون، حدود 25 ساله، خوشتیپ، مسلماً پولدار، تریپ اسپرت با لباس هایی از کفش و کمربند گرفته تا احتمالاً لباس زیر (!!) مارک دار، یک (یا شایدم دو) پاکت پی سی تو دستش، حداقل ماهی یک بار مسافرت تفریحی خارج از کشور با خانواده (!!!!!!!!!!)، و... باید هم دلخوشی تو زندگی نداشته باشه!؟ آدم یاد اون جمله معروف شریعتی میفته که انسانی که در مصرف متمدّن بشه، وحشی از اون مترقّی تره! (امیدوارم درست گفته باشم!) شاید در اول کار ذاتاً آدم آرزوی داشتن چنین موقعیتی رو بکنه یا حداقل دلش بخواد تجربه کنه، ولی با کمی فکر و تأمّل، حدّاقل من خودم، خدا رو شکر کردم که در چنین شرایطی نیستم! و هیچ وقت دوست ندارم به اینجا برسم. حدّاقله حدّاقلش اینه که هدفت رسیدن به چنین چیزی باشه و برای رسیدن بهش تلاش کنی بهتر از اینه که در این حد باشی و به پوچی برسی. من عملاً حس کردم که در ذهن این جوون به جز مادیّات و لذت های فیزیکی، معنویات یا بهتر بگم نیاز های روحی جایی نداره، نه اینکه نمی دونه یا نمیفهمه، عملاً ارزشی و مفهومی نداره. به قول دایی محسن افراط و تفریط همیشه غلطه، چه برسه به اینکه اصل موضوع فراموش بشه و درگیر حاشیه...

اگه یکمی فلسفی فکر کنیم، اصل موضوع ذات انسانه، و مسلماً انسان یه موجود تک بعدی نیست، و برخلاف بعد فیزیکی، بعد متا فیزیکی یا همون روح انسان،  نامحدود و فنا ناپذیره (در اعتقادات مذهبی، در همه ادیان الهی)، پس زندگی محدود ما در این جهان فیزیکی به هیچ وجه پاسخگوی نیازهای روحی نامحدود ما نیست. اگه ما نیاز های جسمی رو هدف قرار بدیم، مسلماً حد نهایتی داره که مثل همون جوونی که گفتم به بن بست می رسیم و بالاخره ارضا خواهیم شد! پس نیاز های فیزیکی و جسمی ما هدف و مقصد نیست و نمیتونه هم باشه... شاید بگین هدف و مقصد کجاست؟ این به شما بستگی داره! امّا به نظر من مقصد یک انسان نمیتونه متناهی و به عبارتی بی نتیجه باشه! یعنی زندگی نمیتونه بیهوده باشه... رفاه مادی هیچ نتیجه ای در آخر نداره... ما خیلی ها رو در اطرافمون میبینیم که در حد اعلای رفاه مادی هستن ولی همین افراد آیا رفاه معنوی هم دارن؟؟ اکثراً بن بست معنوی دارن! اگه رفاه مادی منجر به رفاه معنوی میشد، هیچ تعالی علمی و فرهنگی در تاریخ زندگی بشر اتفاق نمی افتاد و همین پیشرفت مادی هم متوقف میشد! روح ما بی نهایت طلبه! حالا چه بی نهایت مادی و چه بی نهایت معنوی... ولی بی نهایت مادی هدف نیست، یا حداقل مقصد مطلوب نیست! از طرفی این دو در یک سطح و اجتماع پذیر نیستند... نیروی بی نهایت طلبی باید به نیازهای بعد روحانی انسان اختصاص پیدا کنه تا در کنار اون بعد مادی و نیازهای مربوط به اون در حد معقول رشد کنه، شاهد این مدعا اینه که توجه به بعد مادی مانع از رشد بعد معنوی میشه اما در حالت عکس این بعد معنویه که نیازهای مادی را تنظیم و تأمین میکنه!  پس حسّ بی نهایت طلبی و اشتیاق به پیشرفت در انسان برای نیاز های مادی نیست بلکه برای ارضای نیاز های روحی اونه، و چون بعد فیزیکی جسم محدوده، ارضای روح و کمال انسانی نیازمند شرایط کاملاً متفاوتیه... حالا از نگاه دینی، رسیدن به این شرایط متفاوت و مساعد، تابع نحوه بهره وری از امکانات محدودی هست که موجوده! هر چیزی بهایی داره و بهای رسیدن به کمال نامحدود انسانی، قبولی در آزمون  زندگی محدوده! کسی که نه تنها برای این آزمون تلاش نمیکنه بلکه سر جلسه شیطنت هم میکنه، شایسته قبولی که هیچ، مستحق بازخواسته... شاید افرادی بودن که میتونستن اگه به جای اون باشن و شرایط اونو داشته باشن، نتیجه بهتری بگیرن، و بنا بر این از دیدگاه دین، هر کس باید جوابگوی کارنامه آزمونش در برابر کسی باشه که فرصت و امکانات شرکت در آزمون رو به اون داده، هر کس به اندازه توان و استعدادش نه بیشتر! و همچنین از دیدگاه عقلی و منطقی هم، کسی باید انتظار شرایط بهتر رو داشته باشه که برای رسیدن به اون تلاش کرده باشه... در غیر این صورت مشمول این ضرب المثل میشه که نه خانی اومده و نه خانی رفته! در این شرایطه که زندگی معنی انسانی خودشو از دست میده و تفاوت انسان با حیوان به ناطق بودنش محدود میشه! (و حتّی کمتر...) زندگی برای بقا، بقا برای تولید مثل و د آخر مردن! قانون جنگل... من که اینطور فکر نمیکنم...

پس نتیجه این میشه که، هدف و مقصدتون رو مشخص کنید! متناسب با اون تلاش کنید و مطمئن باشید هر چی پول دادین آش میخورین! هیچ استثنایی هم نداره و اگه شما قبول ندارین مطمئن باشید در اشتباهید! تمام امور مادی این دنیا تابع قوانین فیزیکیه، هر عملی یک عکس العمل داره متناسب با خود اون... اگه مقصدتون مادی باشه، و تلاشتون برای رسیدن به اون، نتیجشو دقیقاٌ متناسب با خودش خواهید دید، (توجه داشته باشید نقطه شروع هر کسی و استعداد ها و توانایی ها در کل شرایطش با دیگری فرق میکنه، پس در مقایسه اشتباه نکنید!) اما اگه مقصدتون فرامادی باشه، تأثیراتشو خواهید دید ولی نتیجه نهایی رو، جای دیگه ای بهش میرسید!

این بحث بسیار بسیار مفصله و زنجیره وار! به طوری که سر و ته نداره! حرف آخر این که، یه بچه عقل و درکش از دنیای خارج محدوده، اون چیزی که جلوی روش هست رو میبینه، فقط در زمان حال زندگی میکنه و عدم درک اون از آینده و آینده نگری دلیلی بر عدم وجود آینده نیست! این پدر و مادر هستن که از اون مراقبت میکنن، آموزشش میدن و آمادگی لازم برای روبرو شدن با زندگی حقیقی رو در اون ایجاد میکنن، ولی این کودک تا زمانی که خودش تجربه نکنه، خیلی از چیزا رو نمیتونه کاملاً درک کنه و بپذیره! طی این فرآیند اون هایی که به توصیه ها و راهنمایی ها عمل میکنن، در حالی که هنوز تجربه نکردن، نتیجه بهتری میگیرن و از فرصتشون بهتر استفاده میکنن و جلوتر از بقیه هستن... این موضوع مصداق های عینی بسیار بسیار ملموسی در زندگی من و مطمئناً شما داره... حکایت انسان و زندگی پس  از مرگ و جهان دیگر هم همینه... کسی که دین داره و به این که باید جوابگوی زندگی دنیاییش باشه، تو این دنیا درست زندگی میکنه و اگه آخرتی باشه (که مسلماً هست) سود کرده و اگر هم نباشه چیزی رو از دست نداده... ولی اگه بی دین باشه و بی هدف، ریسک بزرگی کرده...


 پ.ن.1: این فقط گوشه ای از افکار و تراوشات ذهنی امشب من بود!!

پ.ن.2: تجزیه تحلیل شخصیت اون جوون، فقط با توجه به آن چیزی که دیدم و شنیدم بود و مسلمّا نمیشه درباره شخصیت و افکار و اعتقادات یک فرد بخصوص نظر قطعی داد یا پیش داوری کرد، ویژگی هایی که گفتم بیشتر حالتی بود که قابل مشاهده است و کم و زیاد در افراد مشابه هم دیده میشه... در ضمن قصد توهین به هیچ کسی رو هم ندارم، ممکنه فردی با این مشخصات باشه و در عین حال مشمول نتیجه گیری های بعدی که داشتم نباشه...

پ.ن.3: با کمال میل پذیرای نظرات مخالف و موافق همه ی شما هستم...

پ.ن.4: نکته مهم درباره پیوندها، تمام دوست جون های خوبم، با کمال احترام، تصمیم دارم در لیست پیوندهای وبلاگم تجدید نظر کنم! بدون تعارف همه ی وبلاگ هاتون قشنگه، باحاله، همه شما هم قابل احترام، ولی هر کسی سلیقه ی خودشو داره، چون تصمیم گرفتم خیلی از ملاحظات رو بذارم کنار، اگه کسی وبلاگ منو لینک کرده بخاطر من یا بهتر بگم نوشته های من، که خب نظر لطفشه، اما اگه لینک کرده که لینک بشه، میتونه حذف کنه، اگه کسی از پیوند ها حذف شده، ناراحت نشه لطفاً... ممنون از اینکه درکم می کنید! 

پ.ن.5: شروع سال تحصیلی جدید رو هم به همه بچه محصل ها تبریک و... میگم! (اینو آخر گفتم چون برای من مناسبت نداره!!)