درست برعکس این اواخر که اصلاً حال و حوصله ی نوشتن نداشتم، امروز خیلی دلم میخواد بنویسم...! عجیبه... آره برای خودم هم عجیبه، نه فقط اینکه دوست دارم بنویسم، بلکه کلاً این یکی دو روزه عجیب غریب شدم، خودم، عادتها، کارام... زندگیم! نمیدونم... همه چی یه جوری شده! بخصوص امروز... یه جوری که نکات منفی اش بیشتر از نکات مثبتشه و خب همینه که نگرانم میکنه!

باورتون نمیشه... مجموعه ای از تضاد ها که بیشتر خنده داره تا تامّل برانگیز... مثلاً حس انرژیک و نشاط خاصی که در کنارش تنبلی و خواب آلودگی هم هست!!؟ یا احساس خوشحالی و امیدواری که همراهش یه استرس و اضطراب عجیب ته دلم رو قلقلک میده!! و از همه بدتر شرایطیه که به دنبال این تضاد ها و تجربیات حسی جدید بوجود اومده، یه جور بن بست مغزی! یا به قول خودمون هنگ کردن، چِت بودن و یه چیز دیگه خیلی مؤدبانه نیست ولی کاملاً مصداق داره!!!

نمیدونم چی فکر میکنین ولی من تو این چند روز نه کار خاصی کردم و نه جای خاصی رفتم و نه با فرد جدیدی آشنا شدم و کلاً هیچی...! کلاً نمیدونم! هیچی نمیدونم!!! خلاصه که یه تجربه حسی کاملاً جدید و متفاوته...

و امّا این چند روز... مصداق این حس تنبلی که گفتم دیروز برای چندمین بار بروز پیدا و کرد و من چهار ساعت کلاس صبح آشنایی با نت رو پیچوندم! بله به همین راحتی... امّا این رو هم بگم که دلیلم برای غیبت این بودش که هیچ چیز این کلاس برای منی که حداقل ده دوازده ساله نور چشم هام رو خرج مانیتور و کار با کامپیوتر کردم و دو تا مدرک ICDL داره ته کمدم خاک میخوره، جذابیت نداره... ولی به هر حال با اینکه این استدلال یا به عبارت بهتر توجیه، بسیار منطقی به نظر میاد ولی دلیل غیبت بی مورد نیست!! احتمالاً الان اون چند نفری که خبر دارن، میگن حالا این هیچی، کلاس متون رو چرا نیومدی؟!! و من دیگه توجیه منطقی نخواهم داشت...

بعله... دیروز بعد از پیچش کلاس های صبح، با نشاط و انرژیک (همونجوری که عرض شد!) در کلاس سلولی حضور به هم رسوندم! ولی خب از اونجایی که کلاس های استاد محسن انرژی بسیار بسیار زیادی از آدم میگیره و در اکثر اوقات به اعصاب خوردی و سر درد منتهی میشه، تمام اون انرژی اوّلیه همون جا دود شد رفت هوا و در آخر هیچ اثری ازش نمود و اینجا بود که من مثال نقض قانون پایستگی انرژی رو به شخصه تجربه کردم!!! جالب اینجاست که تقریباً همه همین حس رو دارن وجالبتر اینکه این موضوع در مورد استاد هم صدق میکنه، کلی انرژی صرف تدریس میکنه و در آخر هیچی به هیچی! نه ما چیزی میفهمیم نه خودش یادشه چی گفته!!! (اللّهم اشف کلًّ مریض!)

بعد از ماجرای کلاس سلولی، قوز بالا قوز اینه که با همین استاد عزیز و گل و گلاب (پارادوکس منطقی!) کلاس آزمایشگاه همین درس رو داشته باشی! و باز بدتر اینه که استاد کمتر از 15 دقیقه قبل از کلاس از شما بخواد که برای نمونه امروز برید و یک لیوان آب راکد از توی جوبی، حوضی، جایی پیدا کنید و بیارید!!! و این جاست آدم به قول مرحوم جمالزاده، به یاد بی ثباتی این فلک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فریب این جهان پتیاره و وقاحت این آقا... (ای بابا... استغفرالله... بیخیال...) میفته!

چی سرتون رو درد بیارم، همین قدر بگم که اولش ایمان و هاشم رفتن و یه نمونه آوردن، امتحان کردیم جواب نداد و اون چیزایی که میخواستیم توش نبود! (ما پارامسی، اوگلنا، آمیب و ورتیسل میخواستیم!!) بعدش دوباره در قالب دو گروه من و دایی و نیز ایمان و هاشم جهت یافتن مقداری آب راکد اعزام شدیم. آخه مگه تو این کویر، اونم تو این فصل، آب راکد پیدا میشه!؟ خلاصه اینکه نمونه هایی هم که دوباره آوردیم هم نتیجه دلخواه رو نداد و 50% آزمایش موکول شد به هفته آینده و در آخر، نتیجه گیری منطقی بحث های درسی (!!) کلاس آزمایشگاه زیست سلولی این شد که استاد فرمودن تو زندگی زن ها کلفتن، مرد ها حمّال!!!! البته لازم به ذکره که این نتیجه ی بس ارزشمند طی سلسله بحث های علمی بین دانشجویان و استاد بدست آمد و نیز از جمله نتیجه گیری های ثانویه ای که با استناد به این مهم حاصل شد این بود که وقتی ماشین لباسشویی و ظرفشویی و مایکروویو هست زن میخواییم چیکار و دخترا هم وقتی شاغل باشن و پول داشته باشن شوهر میخوان چیکار... (فکر میکنم اگه ادامه می دادیم اساس بنیان خانواده در جامعه زیر سؤال رفته بود!)

بعد از یک نیم روز نفس گیر به اتفاق دوستان برگشتیم خونه تا فردا صبحش یعنی امروز صبح که گذشت (!!!) دوباره در خدمت استاد محسن باشیم، این بار با مبحثی به نام بیوشیمی! (نمیدونم چرا قیافه ی این بشر رو میبینم ناخودآگاه یاد آچار فرانسه میفتم...)

دیشب هم بعد از پاره ای مطالعه، نت بازی، چت و... بدلیل نداشتن نان در منزل و نیز همون قضیه تنبلی و اینا (یا هر چی اسمشو میذارین!!!) دیدم راحت ترین کار اینه که از کنسرو ماهی جهت رفع گرسنگی استفاده کنم که کاش نمیکردم! چون از امروز صبح تا همین حالا تاثیرات منفیش رو در وضعیت مزاجیم حس میکنم...  دیشب با اینکه خوابم پریده بود و احتمال میدادم تا خود صبح بیدار باشم، ولی به پیشنهاد یکی از دوستام زودتر از همیشه رفتم که بخوابم و بار خلاف پیش بینی هام بعد از حدود نیم ساعت خوابم برد!

امروز هم که دیگه اتفاق خاصی نیفتاد، سر کلاس بیوشیمی همون آش و همون کاسه ای بود که قبلاً هم بود! (تازه کاسه هاش رو هم نشسته بودن!) و بعد از اون، کلاس آز فیزیک 2 هم با استاد متفاوتش (!!) به خوبی و خوشی برگزار شد... و تنها نکته این بود که من تحت تاثیر همین تجربیات جدید پاک یادم رفت برای هفته آینده غذا رزرو کنم و با توجه به وضعیت برنامه ی درسی احتمال قریب به یقین به آخر هفته دیگه نرسم و از گرسنگی تلف بشم! راستی یک مورد دیگه اینکه، امروز میرفت تا سومین غیبتم رو هم تو درس اندیشه2 بخورم که خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و من در 21 مهر ماه برای  اولین بار در کلاس اندیشه 2 شرکت کردم!!!

بازم طولانی شد! ولی چاره ای نبود...