ضامن آهو...
حق معرفت به هر نگاهم داده، در حلقه عشق خویش راهم داده، اینها همه اش علتش فقط یک چیز است، ایرانیم و رضا پناهم داده...

"عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــد بـــــــــــــر شــــــــــــــــــــــما مـــــــــــــــــــــبارک"
این متنی بود که احسان به مناسب امشب تو مسیجش برام فرستاد و من هم علاوه بر اینجا، برای حدود 30% کانتکت های گوشیم فرستادم!!! البته طبق معمول شب های عید که کوه به کوه میرسه ولی مسیج به آدم نمیرسه (!)، حدود 10% از اونا فِیل شد و من هم بعد از یک بار تلاش مجدّد بی خیال قضیه شدم...
بعله، یه عید دیگه و یه سال دیگه! نمی دونم چرا هر مناسبتی میاد من ناخودآگاه به فکر گذشت زمان میفتم! چون نمی خوام این موضوع تکراری رو دوباره گردگیری کنم، میرم سراغ ماجراهای من و دیگران!
دیروز یعنی یکشنبه، برای من روز آغاز هفته بود! (دلیلشو قبلاً گفتم) صبح بیدار شدن بعد از سه روز تعطیلی و خواب تا لنگ ظهر واقعاً کار مشکلیه، ولی وقتی استادتون، استاد متون زیستی ما باشه، شما هر طوری که شده این سختی رو به جون میخرید تا خدای نکرده، خدای نکرده، دیر نرسید که در این صورت باید خودتونو غایب حساب کنید! از همین رو من با اینکه شب قبل هم طبق معمول دیر (و به عبارت بهتر خیلی دیر!) خوابیده بودم، با هر بد بختی بود صبح بیدار شدم و خلاصه تا آماده شدم و یه چای و کمی خرما به عنوان صبحانه خوردم، فقط 15 دقیقه تا شروع کلاس مونده بود... هر طور حساب کردم دیدم پیاده رفتن ریسک بزرگیه و بنابراین تصمیم گرفتم مغایر با سیاست های ریاضت اقتصادی (!!)، با تاکسی برم و با کمال خونسردی یه چای دیگه ریختم و در حالی که منظره این فیلم ها که با یه فنجون قهوه جلو پنجره ی پنت هاوس، ایستادن و تلفن صحبت میکنن رو در ذهنم تداعی می کردم (!!!!) زنگ زدم تا یه تاکسی بگیرم... ولی خب از اون جایی که بخت همیشه با آدم یار نیست، اپراتور اولین تاکسی بی سیم بعد از کلی سلام احوال پرسی (!!!!!!) گفت در اون نزدیکی ماشین ندارم و حداقل 20 دقیقه طول میکشه! من با اینکه تجربه ثابت کرده بود در این مواقع حداکثر 10 دقیقه طول میکشه تا تاکسی برسه ترجیح دادم ریسک نکنم و با یه تاکسی بی سیم دیگه تماس گرفتم ولی از بخت بد وضعیت این یکی هم مشابه بود و من در حالی که حس هر چی فیلم بود رو فراموش کرده بودم، هول هولکی آخرین شانسم رو امتحان کردم و این بار با التماس از اپراتور یه تاکسی خواستم... خلاصه تاکسی بالاخره اومد و با استرس زیاد در حالی که فقط 5 دقیقه وقت داشتم راننده رو هم مجبور کردم در کمترین زمان ممکن منو برسونه... حدود 2 دقیقه از ساعت 8 گذشته بود که رسیدم و من رسماً ناامید شده بودم... نکته جالب ماجرا این بود که جلوی در دانشگاه اول یه ماشین وایستاد که ایمان ازش پرید بیرون، بعد بلافاصله من رسیدم و بعد یه تاکسی دیگه که هاشم ازش دراومد!!!! وقتی هم رفتم داخل معلوم شد همه آقایون تقریباً با هم رسیدیم و در کمال ناباوری استاد هنوز نیومده... هووووه!
تنها نکته ای که در کلاس متون حائز اهمیت بود اختلاف من و دایی در زمینه تلفّظ کلمه “Agammaglobulinemia” بود!! اگه کسی تلفّظ دقیق اینو میدونه بگه!
دیروز کلاس میکروب هم بعد از کش و قوس های فراوان در زمینه جابجایی ساعت متغیر و ثابت این درس تشکیل نشد و آخرش من نفهمیدم نتیجه چی شد و چرا؟!! با تعطیلی کلاس میکروب، من ظهر برگشتم خونه و نمی دونم چی شد حس آشپزیم گل کرد و تصمیم گرفتم کوکو سبزی بسازم! البته سبزی هاش از قبل توسط مادر گرامی حاضر و آماده شده و در فریزر موجود بود... ولی از اون جایی که این اولین تجربه ی من در فرآیند بسیار پیچیده ی پخت کوکو سبزی بود، غذا تا قبل از کلاس ساعت 3 آز میکروب آماده نشد! و من با دهانی پر آب و معده ای شاکی از خالی بودن (!!) راهی کلاس شدم...
کلاس آز میکروب هم با رنگ آمیزی دوست جون های کوچولوی جدیدمون، یعنی همون باکتری ها، با کمی فراز و نشیب و البته یک کوییز آبکی به خوبی و خوشی تموم شد و تنها مسئله ناخوشایند بوی نا مطبوع ساولنی بود که جهت ضدعفونی کردن دست هامون باید ازش استفاده می کردیم. حتماً تا حالا تزریقاتی رفتین، یادتونه چه بویی میده؟!!!
بعد از برگشتن از یونی، فرآیند پخت غذای مذکور رو به پایان رسوندم و جای شما خالی ساعت حدود 5 و نیم ناهار رو صرف نمودم!! بعدش دراز کشیدم و تلویزیون می دیدم و بعد یوهو با صدای مسیج ایمان از خواب پریدم! بعله، خلاصه نفهمیدم چطوری خوابم برد، فقط تنها چیزی که مهم بود این بودش که ساعت 10 و نیم بود و من یک کلمه هم میکروبیولوژی نخونده بودم و قرار بود امروز صبح هم کوییز درس تئوریش باشه! حالا اینکه چطوری خوندم و کی خوابیدم بماند... ( این پاراگراف واج آرایی حرف "بود" داشت!!!!)
امروز صبح در کمال ناباوری حدود ده دقیقه به 7 با سر و صدایی که از دریچه کولر میومد بیدار شدم! نمی دونم چطور شده که این صابخونه ی محترم، آخر تابستون و کلّه صبح، تازه یادش اومده کولر رو سرویس کنه... خلاصه از قدیم گفتم عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد! امروز صبح هم از اون معدود روزایی بود که من بواسطه همین موضوع، صبحانه مفصلی نوش جان کردم و به موقع سر کلاس حضور به هم رسوندم...
کوییز در فضایی کاملاً صمیمانه (!!) برگزار شد و همه از برگزاری یک کوییز مشورتی راضی و خوشحال بودن تا زمانی که استاد محترم بعد از جمع آوری برگه ها با بکار بردن ترفندی، خوشحالی همه رو به یأس تبدیل کرد! به صورت رندم سه برگه رو انتخاب کرد و سپس با پرسیدن همون سوالات به طور شفاهی حق رو از باطل جدا نمود!!!!!! و عجیب این ترفند کارگر افتاد... نمرات این سه نفر با توجه به پاسخ شفاهی شون ثبت خواهد شد و الباقی هم تا کوییز بعدی سماق بمکند! این وسط معلوم نشد اونایی که از ترس کوییز غیبت کرده بودن ( از جمله دایی محسن و هاشم!) سود کردن یا ضرر؟؟!
امروز بعد از کلاس میکروب تا ساعت 1 کلاس نداشتیم و من وایمان برگشتیم خونه... روی دورِ تند که تعریف کنم: اولش به قول ایمان پارت چای مون رو زدیم، من خونه رو جمع و جور کردم و با نت مشغول شدم، ایمان کمی چرت زد، بعد کمی ساکر زدیم، بعدش مهدی اضافه شد! و در آخر هم سجّاد... چون مهدی ماشین آورده بود، ساعت دقیقاً 1 بود که از خونه راه افتادیم و رفتیم خدمت استاد محسن گل و گلاب با اون ماجراهای همیشگیش!
و خب ماجرای امروزِ کلاس استاد محسن، استفاده از دانشجویان پسر (!!) به عنوان وسایل کمک آموزشی بود... ایشون جهت ایجاد تجسم فضایی مناسب از فرآیند سنتز پروتئین های ترشحی، همه آقایون رو که حدود 10 نفر میشدن رو پای تخته به صف کرد و به هر کدوم یه نقش رو به عنوان عضوی از زنجیره این فرآیند، محوّل کرد و خلاصه... خودتون تصور کن عجب مسخره بازی شد! ولی خب ظاهراً نتیجه بخش بود و خانوم ها کاملاٌ درس رو متوجه شده بودن!!!!!!
امروز بعد از ظهر کلاً روز باحالی بود و بعد از ماجرای کلاس سلولی با استاد محسن، کلاس فیزیک 2 داشتم که تعریف استادش رو بار ها نوشتم! فقط همین قدر یادآوری می کنم که اگه این استاد نبود من هیچ علاقه ای به پاس کردن این درس نداشتم!
خب طبق معمول پستم خیلی طولانی شد... ولی خب شد دیگه! چیکارش کنم...
پ.ن: تنها چیزی که برام خوشایند نیست اینه که امسال هم مثل پارسال، این عید رو مشهد نیستم!
مینویسم برای خودم و کسایی که دوست دارن بخونن، بدونن و بفهمن!