قبل از هر چیز اینکه تیتر این پست یکمی غلط اندازه، دلیل ناراحتیم خستگی نیست، پس تا آخر بخونید...


در عالم وبلاگ نویسی یا به طور کلی خاطره نویسی و وقایع نگاری، آپ نشدن وبلاگ و ننوشتن مطلب جدید چندتا دلیل بیشتر نداره، یه زمانی موضوع و ماجرا واسه نوشتن هست اما حال و حوصله اش نیست، یه زمانی حال و حوصله هست ولی خبر و موضوع قابل به عرضی نیست و یه حالت سومی هم که من جدیداً به اون گرفتار شدم اینه که مطلب و ماجرا واسه نوشتن هستا! اتفاقاً خیلی هم زیاده، اما وقت نوشتن نیست!! بعله...

تو پست قبل یه اشاره ای کردم به کار سنگین آزمایشگاه ها تو این ترم و گذشته از اون شرایط خاص خودم، حقیقت اینه که واقعاً این ترم دارم معنی صبح از خونه بیرون رفتن و شب برگشتن رو میفهمم، البته نه اینکه قبلاً خیلی خوش به حالم بوده، نه، اما این ترم کارمون با دایی محسن به جایی رسیده که خوشــــــــــــــــــــــــحال و شاکریـــــــــم که خداوند متعال جمعه ها را تعطیل قرار داد، تا فرصتی باشد برای مسئولین آزمایشگاه ها جهت تجدید قوا، باشد که دانشجویان را رستگار نمایند!

خب این از این! میدونم که شما خوانندگان فهیم به عمق مطلب پی بردید، پس بیش از این آه و ناله نمیکنم و میرم سراغ اصل مطلب... ;)

اول اینکه خوشحالم، هر چند خبری که بهم رسید یکمی تلخ بود، اما روز تولد آبجی کوچولوم چیزی نیست که شیرینیش از یادم بره :) پس قبل از هر چیز...

هانیه جـــون، آبجیه نازم، جوجه طلایی

تولــــــــــــــــــــــــــــــــــــدت مبـــــــــــــــــــــارک

بهله، امروز تولد هانی جون بود، آبجی کوچولویی که هشت سال پیش، با اومدنش یه رنگ و بوی تازه و انرژی و شادی رو به خونواده ما آورد. امسال میره کلاس دوم دبستان و تو همه این هشت سال شیرینی، آرامش و محبت رو به همه ما هدیه کرده... خدا رو صد هزار بار شکر میکنم و میگم خواهر کوچولو دوستت دارم، برات یه دنیا پر از محبت و شادی و موفقیت آرزو میکنم... :)

خب این از دلیل خوشحالیم! امروز از صبح طبق معمول آزمایشگاه بود و من مدام تو این فکر بودم که یه فرصت گیر بیارم و چند دقیقه ای با آبجی کوچولو حرف بزنم و بهش تبریک بگم، شاید باورتون نشه اما مشکل اینجا بود که همون چند دقیقه فرصتم گیرم نمیومد، نشون به اون نشون که اون ناهار با تأخیر هر روز رو هم نتونستم بخورم! خلاصه وسط یکی آزمایشگاه های بعد از ظهر یه فرصت کوچیک گیر آوردم و یه دل سیر با هانی کوچولو حرف زدم.

 خیلی انرژی گرفتم و خوشحال شدم، ولی چیزی که نگرانم کرد این بود که تو اون ساعت مامان و بابام خونه نبودن! نخواستم الکی برای خودم فکر و خیال بسازم، رفتم آزمایشگاه و خیلی زود هم اینقدر درگیر شدم که فراموش کردم. امروز سه گروه، آلی 1 داشتن و موضوع آزمایش هم تقطیر ساده بود. آزمایش یکمی وقت گیر بود و علاوه بر اون نحوه بستن سیستم تقطیر، نظم و ترتیب دادن به گروه ها، وسایل لازم و... همه مشکلاتی بودن که بخصوص واسه دانشجوهای ترم پایینی که تازه کارن پیش میاد، انرژی میگیره، خیلی صبر و حوصله می خواد و گاهی اوقات هم اعصاب خورد کن میشه!

بخش اعصاب خورد کن امروز باز هم ورودی 88ای ها بودن و این بار سکشن آزمایشگاه سلولی! داستان این ورودی عجیب و غریب و مشکلات اونا با کل دانشگاه موضوعیه که ترم های پیش تا حدودی احساس میشد و این ترم دیگه حسابی قوز بالا قوز شده... سر فرصت بیشتر در این مورد می نویسم.

علاوه بر اوضاع آزمایشگاه ها، امروز کلاس های خودمون هم فشرده و سنگین بود، 3 ساعت بیوفیزیک، 2 ساعت ایمونولوژی و 2 ساعت ژنتیک 2!! تنها شانسی که آوردیم این بود که استاد محبوب ژنتیکمون ایران نبود و کلاسش تشکیل نشد! :دی 

کلاس ایمونولوژی بخاطر استاد انرژیک، شوخ و خوشرویی که داره با وجود سنگین بودن درس، اصلاً خسته کننده نبود. تازه امروز سر این کلاس بستنی ازدواج یکی از خانوم های همکلاسی ها رو هم خوردیم که با توجه به گرمیه کم سابقه هوا (تو این موقع از سال) بسی چسبید و خاطره انگیز شد! مبارکا باشه، و به پای هم پیر بشن :)

همون طور که گفتم کلاس ژنتیک هم تشکیل نشد و ما به جاش رفتیم آزمایشگاه. هر جوری بود امروز هم تموم شد و ساعت از ۷ گذشته بود که به اتفاق محسن، طبق روال این ترم، آخرین نفراتی بودیم که بعد از جمع و جور کردن آزمایشگاه ها، کلیدها رو تحویل دادیم و دانشگاه رو ترک کردیم.

بعد از صحبت با هانیه تو ذهنم بود که وقتی رسیدم خونه زنگ بزنمو با مامان یا بابا صحبت کنم، اما وقتی رسیدم خونه اینقدر خسته بودم که فقط تونستم لباسامو عوض کنم، افتادم رو تخت و دیگه نفهمیدم چی شد تا حدود دو ساعت بعد، که با صدای زنگ تلفن بیدار شدم، آبجی بزرگه بود، (البته نه بزرگتر از من، یادتون نره من فرزند اولم!! :دی) یکمی حال و احوال کردیم و متأسفانه حسم درست بود، اتفاق بدی افتاده بود، زن دایی مامانم دچار سکته مغزی شده بود... ما با دایی مامانم رابطه نزدیکی داریم و دایی و زن دایی مامانم مثل دایی و زند دایی خودم هستن و این موضوع خیلی برام ناراحت کننده بود، از طرفی اصلا هم قابل پیش بینی نبود... اینجور که خواهرم گفت هنوز تو آی سی یو هستش و شرایط خوبی نداره، خیلی نگرانم، خدا کنه هر چه زودتر خطر رفع بشه...

بعد از این ماجرا هنگ بودم و دپرس، و البته فوق العاده گرسنه! حوصله غذا درست کردن نداشتم، یکمی غذا از شب پیش بود گرم کردمو خوردم. خسته ام هنوز، فقط اومدم که بنویسم. این پست بعد از مدت ها خیلی طولانی شد و خیلی هم پر ماجرا! و البته مثال بارزی از تلخی و شیرینی های زندگی...

صبح باید دانشگاه باشم، کم کم برم بخوابم، فعلاً بای :)