روزهای اینجوری!
عجب روزاییه...
سخت، خسته کننده، کوتاه، باحال، بی حال، یه جور عجیبی...
مثل آرامش قبل طوفان میمونه!
ولی با همه اینا برای من یه خوبیه مهم داره، ... :)
تحمل بعضی چیزا برام سخته، خیلی سخت، اما امیدوارم، به آینده امیدوارم.
ماجراهای آزمایشگاه جالبه، سر و کله زدن با دانشجوهای ترم پایینی با همه اعصاب خوردی که داره، اما همش خاطره است برام...
امشب خیلی خسته ام، هر چی فکرشو میکنم میبینم دل و دماغ نوشتن نیست، فقط اتفاق جدیدی که افتاده اینه که یک عدد فوق لیسانس ژنتیک پزشکی (اگه اشتباه نکنم!)، به توصیه یکی از اساتید برجسته، خودشونو معرفی کردن به دبیر انجمن علمی (یعنی بنده! اهم اهم...) جهت برگزاری کلاس های تقویتی فوق برنامه با هدف آمادگی بیشتر برای کنکور کارشناسی ارشد با همکاری و هماهنگی انجمن!
امروز صبح برای اولین بار اومد و دیدمش و کمی صحبت کردیم؛ ولی همچین نظر مساعد من جلب نشد (و البته دایی محسن هم)، بنده خدا آدم بدی نبود ها ولی به نظر من در یک کلمه استایل استادی نداشت! من هنوز تدریسشو ندیدم اما بعد از 6 ترم و کلی سر و کله زدن با اساتید در سطوح مختلف، میتونم یه چیزایی رو تشخیص بدم! :دی
از طرفی کلاس تقویتی گذاشتن باید نتیجه هم داشته باشه، نه اینکه صرفاً یه چیزی باشه به اسم کلاس کنکور و بعدش بشه مثل این کلاسای کنکور کارشناسی، فقط یه پولی داده باشی و آخرشم یه جزوه چند صد صفحه ای بمونه رو دستت با کلی نکته و یه سری تستی که خودتم جواب ندادی!
در هر حال فعلا یه قرار مدار اولیه گذاشتیم تا یه سری تحقیقات انجام بدیم ببینیم ایشون چند مرده حلاج هستن بعد به صورت عمومی اعلام کنیم...
آهان یه چیز دیگه هم اینکه من نمیخوام تو آزمایشگاه بد اخلاق باشم ها، اما وقتی دوبار تو روی دانشجو ترم پایینی میخندی بعد دفه سوم برمیداره میگه آقای فلانی شما خیلی باحال ترین، همیشه سر سکشن ما شما بیاین!!! اون وقته که باید گفت........................................!! عجبا، چای نخورده که پسر خاله نمیشن! :)) شیطونه میگه با دایی محسن یه حال اساسی بهشون بدیم :پی
آخرین نکته هم اینکه الان ساعت 1 هست و فردا کوییز رادیوبیولوژی و من نمیدونم الان چرا اینقدر خونسرد و بیخیالم! ;)
پ.ن.1: طی جلسه ای که با رئیس دانشگاه داشتیم، زمان برگزاری نمایشگاه افتاد واسه هفته اول بعد از تاسوعا عاشورا، و قول مساعد هم برای بودجه گرفتیم، یکمی خیالم از اون بابت راحت شد.
پ.ن.2: ما هم آز سلولی داشتیم، این 88 ای ها هم آز سلولی دارن؟!! خدا خیر نده یکی رو!
پ.ن.3: حال مریضمون خوب نیست، براش دعا کنید :((
پ.ن.4: ...

سخت، خسته کننده، کوتاه، باحال، بی حال، یه جور عجیبی...
مثل آرامش قبل طوفان میمونه!
ولی با همه اینا برای من یه خوبیه مهم داره، ... :)
تحمل بعضی چیزا برام سخته، خیلی سخت، اما امیدوارم، به آینده امیدوارم.
ماجراهای آزمایشگاه جالبه، سر و کله زدن با دانشجوهای ترم پایینی با همه اعصاب خوردی که داره، اما همش خاطره است برام...
امشب خیلی خسته ام، هر چی فکرشو میکنم میبینم دل و دماغ نوشتن نیست، فقط اتفاق جدیدی که افتاده اینه که یک عدد فوق لیسانس ژنتیک پزشکی (اگه اشتباه نکنم!)، به توصیه یکی از اساتید برجسته، خودشونو معرفی کردن به دبیر انجمن علمی (یعنی بنده! اهم اهم...) جهت برگزاری کلاس های تقویتی فوق برنامه با هدف آمادگی بیشتر برای کنکور کارشناسی ارشد با همکاری و هماهنگی انجمن!
امروز صبح برای اولین بار اومد و دیدمش و کمی صحبت کردیم؛ ولی همچین نظر مساعد من جلب نشد (و البته دایی محسن هم)، بنده خدا آدم بدی نبود ها ولی به نظر من در یک کلمه استایل استادی نداشت! من هنوز تدریسشو ندیدم اما بعد از 6 ترم و کلی سر و کله زدن با اساتید در سطوح مختلف، میتونم یه چیزایی رو تشخیص بدم! :دی
از طرفی کلاس تقویتی گذاشتن باید نتیجه هم داشته باشه، نه اینکه صرفاً یه چیزی باشه به اسم کلاس کنکور و بعدش بشه مثل این کلاسای کنکور کارشناسی، فقط یه پولی داده باشی و آخرشم یه جزوه چند صد صفحه ای بمونه رو دستت با کلی نکته و یه سری تستی که خودتم جواب ندادی!
در هر حال فعلا یه قرار مدار اولیه گذاشتیم تا یه سری تحقیقات انجام بدیم ببینیم ایشون چند مرده حلاج هستن بعد به صورت عمومی اعلام کنیم...
آهان یه چیز دیگه هم اینکه من نمیخوام تو آزمایشگاه بد اخلاق باشم ها، اما وقتی دوبار تو روی دانشجو ترم پایینی میخندی بعد دفه سوم برمیداره میگه آقای فلانی شما خیلی باحال ترین، همیشه سر سکشن ما شما بیاین!!! اون وقته که باید گفت........................................!! عجبا، چای نخورده که پسر خاله نمیشن! :)) شیطونه میگه با دایی محسن یه حال اساسی بهشون بدیم :پی
آخرین نکته هم اینکه الان ساعت 1 هست و فردا کوییز رادیوبیولوژی و من نمیدونم الان چرا اینقدر خونسرد و بیخیالم! ;)
پ.ن.1: طی جلسه ای که با رئیس دانشگاه داشتیم، زمان برگزاری نمایشگاه افتاد واسه هفته اول بعد از تاسوعا عاشورا، و قول مساعد هم برای بودجه گرفتیم، یکمی خیالم از اون بابت راحت شد.
پ.ن.2: ما هم آز سلولی داشتیم، این 88 ای ها هم آز سلولی دارن؟!! خدا خیر نده یکی رو!
پ.ن.3: حال مریضمون خوب نیست، براش دعا کنید :((
پ.ن.4: ...
برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته؟
از جلو پات جمع میکنه برگهای زرد و خسته،کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا
تا خنده رو لبات بیاد؛ شب برسه به فردا،
کی از سرود بارون
قصه برات میسازه،
از عاشقی میخونه
وقتی که راه درازه،
کی از ستاره بارون
چشماشو هم میذاره،
نکنه ستاره یی بیاد
یاد تو رو نیاره...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰ ساعت 1:1 توسط محسن
|
مینویسم برای خودم و کسایی که دوست دارن بخونن، بدونن و بفهمن!