طلسم شکست!
امروز هم قصد نوشتن نداشتم، اومم نت دیدم دایی آپیده و خلاصه رگ غیرت ما هم جنبید (!!) و هرچند چیز زیادی برای گفتن ندارم امّا تصمیم گرفتن این طلسمو بشکنم!

امروز هم قصد نوشتن نداشتم، اومم نت دیدم دایی آپیده و خلاصه رگ غیرت ما هم جنبید (!!) و هرچند چیز زیادی برای گفتن ندارم امّا تصمیم گرفتن این طلسمو بشکنم!

سلام...
خیلی وقته نبودم... واقعاً نتونستم آپ بذارم... یادمه وقتی کوچولو بودم، خیلی پیش میومد که از بزرگترا میشنیدم که گرفتارم ، کار دارم، سرم شلوغه و... و همیشه برام سؤال بود که این چه کاریه که هیچ وقت تمومی نداره! این همه وقت کجا میره؟!... امّا الان واقعاً درک میکنم که کار داشتن یعنی چی، گرفتار بودن یعنی چی، الزماً گرفتاری فیزیکی نیست، خیلی از اوقات هستش که مشغله ذهنی خیلی خیلی بیشتر از کارهای فیزیکی انرژی و وقت آدم رو میگیره، وقتی ذهنت درگیره یه موضوعیه، ممکنه ساعت ها فکرتو مشغول کنه و فرصت رسیدن به کار و زندگیتو بگیره و در آخر هم هیچ کاری مفیدی انجام نداده باشی...
جدیداً از مقدّمه چینی و کلّا جوسازی برای حرفی که میخوام بزنم، اصلاً خوشم نمیاد، تصمیم گرفتن خیلی از ملاحظات رو تو زندگیم کنار بذارم و اون طوری که راحت هستم رفتار کنم، حرف بزنم و در کل برای خودم زندگی کنم! حتماً میپرسید مگه قبلاً برای کی زندگی میکردی؟ قبل ار این هم زندگیم برای خودم بود ولی به هر حال تو زندگی همه یک سری تعارفات، ملاحظات، و به عبارت بهتر محافظه کاری هایی هست، که من تصمیم گرفتم اونا رو کاملاً کنار بذارم، چون هیچی تو زندگیم مهم تر از خودم نیست! امیدوارم مسخره نکنید، از حرف تا عمل خیلی فاصله است، خیلی ها اینو میگن، ولی فقط میگن!!
خیلی خیلی حرف برای گفتن دارم، از ماجراهای این چند روزه بگیر تا افکار و تراوشات ذهنی! اگه کسی وقت خوندن نداره، میتونه به کاراش برسه! اینو گفتم تا کسی از طولانی بودن پست گله نکنه...
سلام بر همگی!
مثل همیشه با کمی تأخیر (فقط کمی!) آپیدم... ای بابا... خب حالا یکم از کمی بیشتر!! مهم آپیدنه...
بعله... این رمضان هم تموم شد، و امروز عیده!!! پس...
"عیـــــــــــــــــــــــــد تون مبـــــــــــــــــــــــارک"

وای وای... نمیدونین در این مدت چه ها که به من نگذشته! خوب، بد، متوسط!! جای همگی خالی، شب های قدر خیلی خوش گذشت! تا دلتون بخواد با خدا صحبت کردم، گریه کردم، شکر کردم، شکایت کردم، آرزو کردم و برای همتون دعــــــــــــــــــــــا کردم...
بعد از این شب های خوب، یه جوریه که دیگه انگار ماه رمضون تموم شده!! همه منتظر عید فطر هستن... و جالبش این بود که اکثر دعوت ها برای افطاری هم همین چند شب آخر بود و حسابی خوش گذشت! هم از لحاظ معنوی و هم از لحاظ معدوی!!!

امروز ۱۹ رمضانه... دیشب، شب قدر بود!شب قدر... و چه شبی است شب قدر؟!! شبی که از هزار ماه بهتر است!! راستی هزار ماه چند سال میشه؟؟ عمر یک آدم ۱۰۰۰ ماه میشه؟! یعنی هر سال یک شب هست که بهتر از ۱۰۰۰ ماهه... حالا اگه یکی ۵۰ سال عمر کنه و حداقل ۳۰ تا شب قدر رو هم درک کنه، میشه چقدر؟؟... ۳۰ هزار ماه! واقعاً چطور میشه؟!!
یه سخنرانی از حاج آقا مجتهدی تهرانی (روحش شاد) شنیدم، میگفت آدم شب قدر باید بشینه اول از همه یه تسبیح همش تکرار کنه "من کیم... من کیم... من کیم؟!!!!" راست گفتن هر که خود را نشناسد پروردگار خود را نشناخته است؟؟! خودشناسی، خدا شناسی...
" پیش پست: خب میدونم دوباره غیبت هام زیاد شده و دیر به دیر آپ میکنم، ولی این دفعه دیگه خداییش درگیر بودم، نه وقتشو داشتم و نه دل و دماغش... امّا هر طوری که هست اومدم و الان هستم در خدمتتون با یه پست جدید! "
خب دوست جون های خودم که به من لطف دارن و میان وبلاگم، میدونن که قضیه چیه و من کجام و درگیر چی بودم!! اون دسته از دوست جون های کم لطف تر هم اگه قضیه رو نمیدونن میتونن به پست قبلی مراجعه کنن تا اجمالاً موضوع دستشون بیاد...
و امّا سرانجام ماجرا (یا همون آخر شاهنامه که خوش است!)...
حالا بهم حق میدین آپ نکنم؟؟
پ.ن.اوّلی و آخری: تشکر ویژه از دایی محسن®، ایمان و سینا بابت حضورشون!
ای دل غافل... هی من میگم میگذره، شما میگین نه! هی من میگم نمیفهمم روزها چطور تموم میشه، شما میگین نه! به همین راحتی پنج روز از ماه رمضون هم گذشت، بقیه اش هم میگذره، زمان داره میگذره، ولی من! عین احمق ها وایستادم و دارم گذر زمان رو نگاه میکنم!!! بجنب پسر! وقت نیست...
این روزها علاوه بر بی حوصلگی بلاتکلیفی هم به مشکلاتم اضافه شده! بعله بخاطر موضوع خونه و اینا حسابی ذهنم مشغوله! معین هم که تکلیفش معلوم نیست... اعصابم حسابی خورده... یک سؤال، همه افراد چاق بیخیال هستن؟؟؟! اصلاً فکر میکنم همین بی خیالی باعث میشه چاق بشن... نه مثل من که نشستم فکر و خیال می کنم و حرص و جوش می خورم! امروز تکلیفم رو یکسره میکنم... یا میاد یا نمیاد!
میخوام بی مقدمه شروع کنم...! یه سال دیگه و یه ماه رمضون دیگه! میدونین اولین چیزی که این مناسبت ها یاد من میندازن گذر عمره... یعنی یادته؟! انگار همین دیروز بود که ماه رمضون پارسال تموم شد، چقدر زود گذشت!! کلاً زندگی چقدر زود میگذره، میدونم این حرفا خیلی تکراریه، ولی واقعیته! چه بخوای چه نخوای داره میگذره و دیگه هم برنمیگرده...

دیروز تو ماشین که بودم، رادیو یه مصاحبه داشت درمورد ارزشمندترین سرمایه... خب به طور معمول اکثراً سلامتی، عمر، بچه هاشون (یک نفر فقط گفت علم!!؟) و بعضی چیزای دیگه رو اسم بردن.و یه پیرمردی هم گفت ارزشمند ترین سرمایه زمانه، همه دارن! قیمت نداره! قابل جبران نیست و متاسفانه اکثرا خیلی راحت از دستش میدن... یه جوری و با یه لحنی گفت که خیلی تأثیر گذار بود! من خیلی رو این موضوع فکر کردم (البته قبلاً هم فکر کرده بودم...)، زیاد نمیخوام تفسیرش کنم ولی پر واضحه که مهم ترین نکته تو بهره برداری از زمان برنامه ریزیه! خیلی از ما فکر میکنیم برنامه ریزی فقط برای اتفاقات مهمه! یعنی هر وقت امتحانی بود (مثل کنکور!) یا مسافرتی، مراسمی چیزی در پیش بود... اما نکته مهم اینه که برنامه ریزی برای زندگی روزانه از همه این ها مهم تره!! من خودم برنامه ریزی روزانه ندارم و فکر هم نمیکنم اکثر جوون های هم سن و سال من داشته باشن! (امیدوارم اشتباه فکر کنم!) موضوعی که در عین سادگی میتونه خیلی روی زندگی آدم و آینده اش تأثیر مثبت داشته باشه...
در ابتدا یک دعا! " خدایا مشکلات همه رو حل بفرما! " آمین...
خب فکر میکنم همه فهمیدین اوضاع از چه قراره، بعله این یکی دو روزه، دو سه تا موضوع خیلی ذهن منو درگیر کرده... اول و مهم تر از همه مسئله خونه در یزد! ظاهرا صاحب خونه تصمیم به تمدید قرار داد نداره، چراشو خودمم نمیدونم، مردک از خداش هم باشه که پسر گل و معصومی مثل من مستأجرش باشم...!! از همین رو باید امروز فردا عزم کویر کنم و برم یزد دنباله خونه... از دیگر رو عمو میثم، یار غار (!!) و همخونه عزیز هم مثل اینکه با از ما بهترون (!!؟) خونه گرفته و رفیق نیمه راه شده و من تنها شدم... از دیگرین رو، دو سه روز دیگه ماه رمضون میشه و رفتن به یزد با این آب و هوا قوز بالا قوز!
سلام بر همگی...
این روزای گرم تابستون، اتفاقات خاصی نمیفته و در واقع کارهای روتین چیزیه که مدام تکرار میشه... من هم همیشه برای نوشتن، منتظر یک اتفاق جدید و قابل به عرض هستم، که خوشبختانه اون اتفاق امروز افتاد! اولش یه ری ویو از یکی دو روزی که گذشت...
دیروز خونمون مجلس بود! البته از نوع زنانه... از همین مجالس مرسوم دوره قرآن و اینا، خوب طبق معمول دفعات پیش مامان از من خواست که در تهیه تدارکات بهش کمک کنم. به عبارت دقیق تر میخواست که من راننده اش بشم و بریم هر چی که لازمه بخریم. خداییش نمیدونم مامانم برای چی رفت گواهینامه گرفت؟!!... نه بابا، مامانم اصلا اهل چشم و هم چشمی نیست، اولش هم کلی دوست داشت یاد بگیره، ولی الان اصلا نمیشینه پشت فرمون، میترسه! البته رانندگی تو ایران و بخصوص تو شهر ما ترس هم داره!!!
نوشتن یا ننوشتن، نه اشتباه نکنین مسئله این نیست!! مسئله اینه که حس نوشتن ندارم! اما الان هر جوری بود خودمو راضی کردم تا بیام و بنویسم... اصلا برای همین وبلاگ زدم، برای اینکه بنویسم... خاطراتم، تجربیاتم، و هر چیزی که بخوام... از بچگی خیلی دوست داشتم مرتب خاطره بنویسم، یه دفتر خاطرات خوشگل، تمیز و مرتب، از اون قفل دارها که بک گراند همه صفحاتشون یه قلبه...!! امّا... امّا هیچ وقت نشد... همیشه یکی دو هفته ای مینوشتم و بعد دیگه حس و حالش میرفت! در این زمینه خیلی بی استعداد بودم و فکر میکنم هنوزم هستم... وقتی این وبلاگ رو زدم، تصمیم داشتم اگه هر روز نشد، هر دو روز و حداکثر هر سه روز یک بار توش بنویسم... میدونید، همیشه از خوندن خاطرات و تجربیات حقیقی اشخاص لذت میبردم... نه اشتباه نکنین! نمیخوام از زندگی خصوصی کسی سر در بیارم، زندگی نامه ها، سرگذشت نامه ها، سفرنامه ها و خاطرات رو خیلی دوست دارم... برای همین میخوام بنویسم تا یه روزی از خوندنشون لذت ببرم... تازه لذتش بیشتر هم هست، چون همش متعلق به خودمه! یه جورایی از مرور آلبوم عکس های قدیمی هم برای من لذت بخش تره! هنوز گاهی دفترچه های خاطراتی که فقط هفت هشت صفحه ازشون رو سال ها پیش نوشتم، میخونم و حسابی کیفور میشم... پس امروز هم مینویسم تا فردا (اگه بودم!) از خوندنش لذت ببرم...
الان رو تراس حیاط نشستم... یه بعد از ظهر تابستونی... هوا عالیه... یکمی باد میاد... درخت گیلاس تو باغچه امسال خیلی بزرگتر شده و در کنار چند تا درخت قدیمی تر، تقریبا رو کل حیاط سایه انداخته... از لابه لای شاخه های پر برگش گاهی نور خورشید می افته رو صورتم و با اینکه هوا خوبه آفتاب تابستون داغه و تن آدمو میسوزونه... کسی تو حیاط نیست و آبجی کوچیکه هم داره تو اتاقش کارتون میبینه! سکوت آرامش بخشیه و همه چیز مهیّای نوشتنه...

ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی...
عید همگی مبارک... امشب تولد مهدی موعوده... همون کسی که اگه بیاد، دنیامون گلستون میشه... همون کسی که حق مظلوم رو از ظالم میگیره... همون کسی که عدالت حقیقی رو برقرار میکنه... و همون آقایی که یه آخر خوب برای این غمنامه بی سر و ته دنیامون رقم میزنه...!
کاشکی همین فردا میومد... اللّهم عجّل، عجّل، عجّل لولیک الفرج...
دوم از همه!
سلاااااااااااااااااااااام... میدونم، میدونم، خیلی بی معرفتم، خیلی تنبلم، خیلی بییییب (!!) باشه، باشه... حالا شما ببخشین خب... نبودم دیگه... جاتون خالی رفته بودیم مسافرت... خیلی خوش گذشت... البته بهانه رفتنمون مدرسه تابستانی رویان بود، ولی بعدش رفتیم کلی گشتیم... حالا برگشتم... کلی حرف برا گفتن دارم... منتظر پست های جدیدم باشین...
امشب عیده، دعای فرج یادتون نره! اگه تونستین یه دعایی هم برا من بکنین...
سلام، سلامی با بوی خوش آشنایی، سلامی همراه با رایحه خوش وطن، سلامی از خطّه خراسان رضوی...
صمیمانه از دوستان وبلاگی پوزش می طلبم! تا حد توان به وبلاگ های دوستان سر میزینم ولی از گذاشتن نظر با این سرعت پایین معذورم...
به زودی بر میگردم... منو فراموش نکنین!!!!
در پی ارسال نظرات بسیار متنوّعی در مورد یکی دو مورد نیش و کنایه های اینجانب، در پست اخیر، تصمیم گرفتم پی نوشتی در قالب یک پست و به عنوان ضمیمه مرقوم نمایم، که:
1- این پی نوشت، به معنای عقب نشینی از هیچ یک از نظرات و عقاید من نیست، فقط جهت نابجا بودن این موضوع از دوستان (فقط دوستان نه دشمنان) پوزش می طلبم...
2- از تمامی دوستانی که با انتقادات صحیح، صریح، منطقی و مهم تر از همه مؤدبانه ی خود اینجانب را متوجه این اشتباه کردند، کمال تشکر را دارم.
3- به دوستانی هم که تقاضای شفاف سازی جناحی و بی پرده سخن گفتن داشتند، که بالاخره یا اینوری یا اونوری!!! میگویم که من اصلاً جناحی نیستم... من طرز فکر خاص خودم رو دارم(که فکر میکنم مشخص باشه)... معتدل و میانه رو و طرفدار حق! (قابل توجه اینکه حق همیشه با یک طرف نیست!!)
4- در پایان هم برای تمامی افرادی که بنده ی حقیر رو با صفات خودشون (!!!) مورد لطف و عنایت قرار دادن، آرزوی هدایت شدن و در غیر این صورت به درک واصل شدن دارم!!!!
والسّلام
سلامممممم ![]()
من اومدم... با یک هفته تأخیر ولی در عوض با یه سبد پر از ماجرا های جدید!!!! راستش پریروز بعد از امتحان آلی ۲ میخواستم آپ کن که نشد...! دلیلش همون معضل تکراری خواب بود، بعله از فرط خستگی و بیخوابی شب قبل ساعت ۷ بعد از ظهر خوابم برد تا وقتی بیدار شدم ساعت حدود ۱۰صبح اینا بود!! 
ولی در عوض الان امتحان آمار هم داده شده!! و با خیالی بس راحت تر مینویسم... تو این چند روزی که در این وبلاگ وزین! در خدمتتون نبودم، مشغول غاز چرانی هم نبودم که، بلکه مشغله ی درس و بحث مانع از شرفیابی میشد!! (عجب جمله ثقیلی شد!) البته در این چند روز تمام اوقات اینجانب به جز در روز بعد از امتحان آلی که کمی به تفریح و شادی گذشت!! الباقی در یکی از زیر شاخه های (به ترتیب فراوانی) خواب! درس... و نت صرف شد. 
ولی نکته ای که لازم به تذکر است اینکه واقعاً این معضل خواب و خواب دوستی، بخصوص در این برهه حساس از زمان که سونامی امتحانات تلفات میگرد، واقعاً قوز بالا قوزی است که باید فکری اساسی به حال آن کرد... در همین راستا صمیمانه از همه دوستان از جمله مجموعه فعالان حقوق بشر، شیرین کاران صلح نوبل (!!) و تمامی عزیزانی که در این راستا فعالیت دارند، تقاضای کمک دارم... (کمممک!!!) ![]()
و امّا وقایع اتفاقیه...
امروز بعد از سه امتحان فوق العاده نفس گیر (!!)
و بعد از چهار شب بیدار خوابی بالاخره یه نفس راحت کشیدم!! البته الان هم همچین راحت راحت نیستم، چون هنوز نیمی از راه تا فتح قله ترم باقی است! و چهار تا امتحان دیگه مونده!! ![]()
آخه یه چی میگم یه چی میشنوین! تو این چهار روز نه تنها فقط حدود ۲۰ ساعت خوابیدم! بلکه روز تولدم هم بدلیل امتحان ریاضی که اون روز داشتم (و گل کاشتم) و امتحان جنینی که فرداش بود (و یه گل خوشگل دیگه هم کاشتم!!)، حسابی برام خاطره شد!! اونم چه خاطره ای... 
امروز هم امتحان اکولوژی بود، عجب درس مزخرفی! تو این درس از خصوصیات اکوسیستم یخچال خونتون و علت رژیم غذایی مرغ همسایه ی پری خانوم اینا گرفته تا بیخوابی خرس قهوه ای در زمستان پارسال به دلیل سر و صدای ناشی اغتشاش آشوبگران و بی کفایتی بریتیش پترولیم در مهار لکّه نفتی خلیج مکزیک، صحبت میشه!!!
یک سال دیگه، یک بهار دیگه، یک تابستونِ دیگه، یک تجربه جدید،و یک شروع دوباره... یک ۱۷ خرداد دیگه!
حتماً می پرسید که ۱۷ خرداد دیگه چه خبره؟!! هیچی خبری خاصی نیست، یک سالگرد ساده، یک سالروز کوچیک، البته نه برای این جریانات و موج های سیاسی که دعوت می کنند ملت را به نفاق تا به آشوب بکشند کشور را و نگذارند ما را که دمی آسوده قدم در راه تعالی گذاریم! نه... فقط یک روز برای خودم، یک خاطره شیرین، خاطره ای که هر سال تکرار میشه، خاطره ای که هر چی میگذره، کهنه نمیشه، بلکه تازه تر میشه، هر سال یکی به عددش اضافه میشه، عددی که یه روزی متوقف میشه! و تو با اینکه به اون عدد نزدیک تر میشی، ولی همیشه احساس خوبی داری!! حتماً تا حالا فهمیدین چه خبره!!؟ بعله ۱۷ خرداد آغاز ۲۲ اُمین سال زندگی من و پایانی برای ۲۱ اُمین سالی بود که گذشت! هر چند نفهمیدم چطور گذشت، چگونه گذشت، حاصلی داشت یا نه!؟ ولی هر چی که بود، من هستم، و امیدوار، هدفمند، با نشاط، انرژیک، و برای اینکه از این بهترین سال های عمرم، حداکثر استفاده رو ببرم، نهایت تلاشم رو بکار میبندم...
پ.ن.۱: امروز اصلاً حالم خوش نبود، امتحان ریاضی داشتیم، خوب نبود، فردا تولدمه، گفتم یه چند خطی بنویسم تا...
پ.ن.۲: فردا تولدمه، امتحان جنین شناسی داریم! خیلی حرف برای گفتن دارم، وقت ندارم وگرنه بیشتر مینوشتم...
پ.ن.۳: از همه دوستای عزیزی که تبریک گفتن، صمیمانه تشکر میکنم، لطف کردین...
این روز رو به هممممه ی مامان های دنیا تبریک میگم... بخصوص مامانی خودم!!!
سلام علیکم! خوب هستین شما؟! خانواده خوبن؟!! دوستان آشنایان اقوام خویشان همگی سلامتن؟!!! (خطاب به بعضی دوستان) عشق های عزیزتون خوبن؟!!!!!!! خب خدا رو شکر... ![]()
الان که این وبلاگ وزین رو دارم آپ میکنم حودوداً (!) ساعت 2 بامداد یکشنبه است و یه نیم ساعتیه که رسیدم خونه!! جای دوستان قرمز (به جای واژه خز شده ی سبز!) با یک سری دیگه از دوستان عزیز (البته از جنس پسرش) (جهت تنویر افکار عمومی) رفته بودیم بیرون تا به توصیه برخی دیگر از دوستان، مبلغی تنوّع (!) به زندگیِ ری پی تی تیو مون (!) تزریق کنیم... که خب کردیم! و هر چند یه مقداری بدنمون مقاوم شده و به این دُز های پایین تنوّع جواب نمیده، ولی باز هم ناشکری نمی کنم، بسی خوشی بر ما رفت! 
توجه توجه: از کسانی که دچار عوارض روحی-روانی، اعم از افسردگی، دیپرس شدگی، ورشکستگی مادی یا معنوی، قهر کردگی و ... هستند، صمیمانه درخواست دارم پاراگراف اول این پست رو نخونن! بعداً نگی نگفتی...!
روز از نو و روزگار از نو...
بر اساس اعلام قبلی استاد محترم شیمی آلی، بدلیل برگزاری آزمون دکترا در هفته گذشته تمام کلاس های ایشون در اون روز به امروز شنبه منتقل شد! و این یعنی من امروز باید ساعت 8 سر کلاس آلی 2 میبودم که خب بودم...! صبح بدلیل دیر خوابیدن دیشب (همه چی تقصیر این دایی بود! اون منو اغفال کرد!!؟) به سختی و یکمی دیر از خواب بیدار شدم! (این روانشناس کوچک منو چشم زد!)
اینقدر بابت این گرمای هوا کلافه ام که اصلاً یادم رفت سلام کنم!! خب حالا سلام... ![]()
(از قدیم گفتن جواب سلام واجبه، پس جوابت کو؟!)
خب حالا بعد از چاق سلامتی بریم سراغ قوز بعدی!!؟ (فکر میکنم بهتر بود اسم این پست رو میذاشتم قوز بازار!) قوز بعدی این بود که بعد از تحمل مشقّات فراوان وقتی رسیدم دانشگاه، با کمال شگفتی مشاهده نمودیم که سیستم کولر مرکزی دانشگاه هم ظاهراً مرخصی تشریف بردن! آخه نکه آخر هفته است، بیچاره رفته بود یه سری به خانوم بچه ها بزنه!!! آخه... هر چی میخوای نذاکت رو رعایت کنی نمیشه، یعنی نمیذارن! دیگه من نمیدونم چی بگم... ![]()
و اما قوز بعدی را در ادامه مطلب بخوانید...! ![]()
این لحظات برای من آرامش قبل از طوفانه! مگه نمیدونین قراره یک طوفان بشه!! 
خب معلومه دیگه... طوفان امتحانات!! باور کنین برای من واقعاً یک طوفانه، آخه این ترم 20+1 واحد گرفتم که 14 واحدش تخصصیه! و 7 واحد بقیه هم پایه و هیچ تا هم عمومی... به عبارت دیگه یعنی تو امتحانات باید خیلی خیلی خودمو بیییییییییب تا به نتیجه ی دلخواه برسم! (نتیجه دلخواه=شاگرد شدن!)
از این رو، تو این چند روزه قبل از طوفان حسابی باید خودمو آماده کنم...همه این ها بهانه ای بود برای اینکه بگم قصد دارم وبلاگمو...
وبلاگم رو...
وبلاگم را...
وبلاگ خودم را...
(اَه جونت دربیاد بگو دیگه کشتی ملت رو!!!)
تعطیل نکنم!

در کوچه های غربت و غم، قحطی یک مرد بود...
خانه مان در غارت بی غیرتی نامرد بود...
فاطمیه بر فاطمیون تسلیت باد.
یک ساعته دارم فکر میکنم عنوان این پست رو چی بذارم... تا اینکه یه چراغ بالای کله ام روشن شد! آره خودشه... امروز تولد عمو میثم بود!! (قبلاً گفته بودم که من و عمو میثم هم خونه ای هستیم) آره جدی میگم، البته خودمم یادم نبود! (عجب رفیق شفیقی!) یعنی اولش یادم بودها، اما بعدش یادم رفت! خلاصه این شد که عنوان این پست شد تولدت مبارک...

بقیه اش تو ادامه مطلب...
آخه نمیخوام از گردونه رقابت برای معدل با چندتا از این همکلاسی های (با کمال احترام) خرخوان! خارج بشم... هرچند جزو نفرات اول نیستم، اما نمیخوام از صدر جدول دور بشم... ای بابا... داغ دلمون تازه شد... امسال نه منچستر قهرمان شد و نه پرسپولیس آبروداری کرد... بالاخره هر تیمی یه فراز و نشیبی داره، ولی خودمونیم این پرسپولیس یه چند سالیه فقط تو نشیبه!! این فرازش کی میاد، خدا میدونه!
اما من سعیمو میکنم تا جبران این ناکامی ها رو با یه معدل عالی داشته باشم. کمربند ها محکم، برو که رفتیم...
از این قالب به اون قالب! یه جورایی دچار بحران هویت قالبی شدم!! کم کم دارم قالب تهی میکنم!
از یک طرف میخوام قالبم شاد باشه، از اون یکی طرف دوستانی (مثل دایی محسن) کامنت خصوصی میذارن که یه نیگا به هیکلت بنداز بعد از این جلف بازی ها دربیار!! خلاصه این چند روزه حسابی قالب تو قالب شده... (یه جورایی همون خر تو خر خودمون!)
البته خیلی از دوستای عزیز دیگه هم از این تغییر دکوراسیون استقبال کردن و نظر مساعدشون، مثبت بود! همین جا از همه اونایی که نظر دادن ممنونم، خیلی زیاد... و اونایی هم که هنوز نظر ندادن بدونن که فرصت همچنان باقیست! چون من هنوز تصمیم قطعی نگرفتم... (تصمیم غیر قطعی هم نگرفتم!...اصلاً تصمیم نگرفتم.)
حتماً تا حالا همه فهمیدن که من چه آدمه مشکل پسندی هستم... از وقتی یادم میاد، همیشه تو خرید کردن هم سر انتخاب رنگ و طرح لباس یا کفش و ... حسابی پدر این فروشنده های بیچاره رو درمیاوردم و میارم!! آخه دست خودم نیست! (یاده اون ترانه هه افتادم...)
خلاصه همچنان بین قالب های مختلف حیران وسرگردانم و یه جوری شدم که نظر همه روی تصمیمم تأثیر میذاره...
این یکی هم آخرین موردی هستش که پسندیدم!
این چند روزه هم یه جایی مشغول بودم و نشد وقایع اتفاقیه بنویسم. ولی حتماً ادامه میدم... یه وقت فکر نکنین روال عوض شده و قراره همش از این جنگولک بازی های آدمکی بنویسم، نه، فقط یه تنوع بود که شاید بعداً هم تکرار بشه... خودم همون خاطره نویسی به سبک طنز رو بیشتر می پسندم... شما چی فکر میکنید؟
آخی چه حالی میده با ADSL تو نت چرخ بزنی ها! 
تازه دارم مزه ی وب رو میچشم! ![]()
ولی دهنم سرویس شد تا وصل شد...![]()
مصیبتی داشتم... هر چی از طریق تلفن پیگیری کردم نشد، آخرش دیدم نمیشه، رفتم شرکت و داد و بیداد...
بعد از اونجا پاسم دادن به مخابرات! از اونجا شوتم کردن به قسمت دیتای مخابرات و دوباره سانتر شدم به شرکت!!![]()
خلاصه بعد از یه مدت ایفای نقش توپ فوتبال، نهایتاً اونا کم آوردن و وقتی دیدن من کوتاه نمیام، مشکلمو حل کردن و من در فرآیند دوانش (!!) پیروز شدم...![]()
بعله الانم هستم در خدمت شما هر شب بیشتر از دیشب!
اینم یه پست این مدلی! (همون جوری که آبجیم دوست داره!)![]()
یه تغییر دکوراسیون کوچولو داشتم...![]()
این قالب جدیده چطوره؟![]()
نظر بدین پلییییییییییز!![]()